طراحی سایت
تاريخ انتشار: 15 آبان 1393 - 10:09
عبدالحسین احمدی ریشهری : تا چند دهه ی پیش از این، که خانه ی سالمندان در بوشهر وجود نداشت و مردم هنوز در واحدهای آپارتمانی سکونت نگرفته بودند پدر و یا مادر پیر و ناتوان خود را در گوشه ...

خرفت خانه یا خانه سالمندان در بوشهر قدیم

عبدالحسین احمدی ریشهری

ندانم چون شود فرجام کارم

    بگردد گر به سختی روزگارم

پس از چند سال دل زدگی از قلم زدن در عرصه ی پژوهش، اینک می خواهم معنای واقعی دو عبارت معمول در کلام و فرهنگ بوشهری ها؛ به ویژه زنان، را که تا هنوز درباره ی سال خوردگان زمین گیر شده خود (و یا دیگران) منظور می دارند کوتاه سخنی به گفته بیاورم.

امری طبیعی است کسی که به بیماری مُهلک دچار شده و درد پیری و ناتوانی جسمی، او را از خود بی خبر ساخته است، چه جوان باشد چه پیر، اگر قادر به حرکت نبوده و همیشه در حالت خوابیدن و بی هوشی بوده باشد بدن او زخم بستر به خود گرفته و بویِ تعفن؛ اتاق وی را فرا می گیرد.

روشن است چنین آدمی اگر پول و پلایی داشته باشد خویشان و بستگانش کسی را برای تیمار (پرستاری) وی در خدمت می گیرند یا این که طبق روال معمول امروزی او را به «خانه ی سالمندان» می برند.

تا چند دهه ی پیش از این، که خانه ی سالمندان در بوشهر وجود نداشت و مردم هنوز در واحدهای آپارتمانی سکونت نگرفته بودند پدر و یا مادر پیر و ناتوان خود را در گوشه ی خانه جای می دادند و با دل و جان، تیمارش می کردند و اگر هم می دانستند که مثلاً مکانی به نام خانه ی سالمندان وجود دارد از بردن بیمار خود بدان جا، خودداری کرده و حتا بسیار مایه سرافکندگی خود می دانستند که او را به چنان جایی ببرند. اما اگر آن سالمند، بازمانده یی (فرزند) نداشت و تک و تنها بود (به استناد و منابع شفاهی نه چندان قابل اعتماد) چاره یی جز این که او را به «خرف خانه» ببرند را نداشتند.

خرفت خانه؛ حکم همان خانه سالمندان را داشت اما به قولی بدون آب و غذا و پرستار و... بود. آن طور که شنیده ایم در نواحی بیرونی شهر بوشهر دو خرفت خانه بوده است؛ یکی: بنا به گفته امرالله صفری در حدود دو کیلومتری تنگک شمالی بود؛ و دومی، بنا بر شنوده غلامحسین دلاور (ساکن قدیمی محله امامزاده) در فاصله ی تقریباً چهار پنج کیلومتری جنوب محله ی «سرتُل» و در محدوده زمینی به نام «کُه کُزی»(کوه کزی) در نزدیکی زمین «کفتاردو» (کفتاردان؛ مکان کفتاران) نیز واقع بود.

امرالله صفری (از سال داران تنگک شمالی یا صفری است) می گوید محل مورد نظر در گوشه ی جنوب غربی تنگک شمالی در بلند جایی مُشرف به تنگک قرار داشت و تکه سفال های خمره های گلین که احتمالاً برای جای دادن مرده در خمره بوده بسیار در آن جا دیده می شد.

غلام حسين دلاور نیز اظهار می دارد اطلاع مربوط به خرفت خانه را به نقل از آقای سیدمحمود مهيمني امامزاده یی که او نیز در جوانی از زبان یکی از سادات 95 ساله امامزاده شنیده بوده و به گفته خودش خرف خانهِ «کوه کُزی» را عیناً از نزدیک دیده بوده؛ به دست آورده است.

علاوه بر اینان، یکی از دوستان تازه آشنای ما: رسول مهدوی هلیله يی به نقل از مادر 90 ساله خود (خدیجه بردال) وجود خرفت خانه در فاصله میان محله «سرتل» و «هلیله» یعنی در همان محدوده «کوه کزی»؛ را با ما، در میان گذاشته و مورد تأیید قرار داده است.

چنان چه موضوع وجود خرفت خانه راست باشد، اگر به کسانی که شاید در یکی دو سده گذشته پیران خرف زده را به خرفت خانه (به معنی واقعی کلمه) انتقال می داده اند، و هم به افرادی که امروزه شماری از سال دارانِ حتا بدون خرفت زدگی را به «خانه سالمندان» می برند نگاه افکنده و با هم مقایسه کنیم شاید کفه ترازو به عادت ناپسند و سنگ دلی دسته ی اول سنگینی کند، مگر این که؛ بپذیریم که آن کار فقط درباره ی سالمندانِ بی کس و تنها صورت می گرفته، نه نزدیکان.

از طرف دیگر اگر به پای صحبت بعضی از افرادی که در زمان حاضر در «خانه ی سالمندان» جای داده شده اند و بارها- به صورت زنده از طریق شبكه تلویزیون سراسری و استانی- دیده ایم که آنان از بی مهری فرزندان و بستگان نزدیک خود، که کمتر به دیدارشان می روند؛ با ناله و آه سخن می گویند بنشینیم، با آن راستی يی که میزان دارد شاید هیچ گاه کفه ی میزان را نتوانیم دید که به طرف دیگر میل کند، اما این احتمال هم دارد که به سودِ همان دسته ی اول، و شاید هم به طرف گروه دوم، آن هم به سبب فشار ناملایمات و سختی زندگی، نارسایی ها و امکانات نامناسب زیستی؛ تنگی جای سکونت (واحد پنجاه شصت متری) و نبود وقت به خاطر شاغل بودن فرزندان خانواده برای نگه داری و مواظبت از سالمندان.

سخن هر چه باشد، پذیرفتن این که سال خوردگانِ دراز عمر و شاید زخم داران متعفن یا بی کس را در خرفت خانه جای می داده اند، گرچه احتمال می رود به دلیل تنها بودن آنان چاره یی جز آن نبوده است، ولی در قبول واقعیت امر به طور عام، باید شک کرد.

باور نگارنده بر این است که خرف زدگان مورد نظر، شاید طاعون گرفتگانی بوده اند- از آن جهت می گوییم شاید که جز حدس زدن چاره یی نداریم- که جان به در بردگان دیگر آنان را به مکان های دورافتاده انتقال می داده اند تا از گسترش آن در منطقه، جلوگیری كنند.

ذهنیت ما از بیان چنین عقیده یی از این جاست که می دانیم مردم بوشهر و حومه در چند مرحله زمانی و تاریخی- در سال 1186 ه.ق (1151 خورشیدی) و در دوره ی زندیه در اثر بیماری طاعون، سال 1272 ه.ق (دوره قاجاریه) از بلای طاعون و وبا، و در سال 1317 ه. ق باز در اثر بیماری طاعون گرفتار بلای بزرگ طاعون شده اند- به طوری که شمار زیادی از مردم برای نجات جان خود راه فرار به شهرهای دیگر را در پیش گرفته و باقی که مانده بوده اند چاره یی جز این که طاعون زدگان را از کنار خود برانند و دور کنند نیز نداشته اند. برای آگاهی بیشتر در این زمینه نگاه کنید: (سنگستان اثر عبدالحسین احمدی ریشهری، مجلد دوم، ص 475 تا 479)

این تعاریفی که مورد بحث قرار دادیم؛ برای انتقال دادن طاعون زدگان به مکان های دوردست از بیم سرایت بیماری به دیگران؛ ضرورت دارد، ولی دلیل کافی برای گشنه و تشنه رها کردن سالمند بی عقل و هوش در خرفت خانه به شمار نمی رود. لازم است برای آن ها عوامل دقیق روانی و اخلاقی که مردم داشته اند افزوده شود.

این نکته را باید در نظر داشت مردمی که حتا به حیوانات تازه تلف شده (گاو و گوسفند و بز) خود دل می سوزاندند و لاشه حیوان را به خاطر آن که خوراک سگ و گرگ و کفتار نشود در چاه مخروبه بیرون محل می انداختند، انسانیت چگونه به آن ها اجازه می داد که پدر، مادر و یا بستگان زمین گیر شده و عقل از دست داده دیگر خود را در خرفت خانه جای بدهند!؟     

بنابراین ما نمی توانیم قبول کنیم که چنان رسم و رفتار ناپسند اخلاقی صحت قطعی دارد زیرا ما هیچ اطلاع دقیق و نیز مدارک نوشتاری به دست نداریم و بر اندک منابع شفاهی موجود هم، چندان جای اعتماد نیست.

یک ضرب المثل فارسی می گوید: «میمون در حمام بچه اش زیر پاش می گذارد» (درگاه سختی مهر بکاهد)(1)، و بوشهری همان را با زبانی رساتر چنین بر زبان می آورد: «میمون که به تنگ او مِه بچش زیر پا میلهِ» (میمون که به تنگ آمد. بچه اش زیر پايش می گذارد) یعنی قید بچه اش می زند تا خود نجات یابد.

با آن که؛ سخن به درازا می کشد بی مناسبت نمی دانم داستان ضرب المثل فوق را به گفته بیاورم: می گویند یک وقتی خواستند میمونی را امتحان کنند برای این که به بینند میمون تا چه اندازه بچه اش دوست دارد. برای این منظور میمون و بچه اش را روی تابه یی بسیار داغ در قفس گذاشتند. پس از چند لحظه دیدند میمون تاب ایستادگی نیاورد و بچه را زیر دست و پایش گذاشت و با این کار بچه مُرد و خود نجات پیدا کرد.

حتا اگر مصداق ضرب المثل را هم برای ایجاد خرفت خانه در نگاه بیاوریم، بر خطا رفته ایم؛ زیرا مرگ و میر ناشی از خشکسالی و قحطی نمی تواند دلیلی برای جای دادن پیران از کار افتاده به خرفت خانه باشد؛ پس چه بهتر که همه (پیر و جوان) با هم بمیرند.

با همه ی این اوصاف، به این نکته ی دیگر هم باید نگاه داشته باشیم و آن این که احتمال می رود آثار خرفت خانه واقع در «کوه کزی» که سید 90 ساله امام زاده یی آن را (به گفته ی خود) از نزدیک دیده بوده، در اصل چهار دیواری بی سقفی بوده است که زرتشتیان و در تاریخی که معلوم ما نیست برای گذاشتن مردگان خود در آن، بنا کرده بوده اند.

این را می دانیم که «زرتشتیان از زمان ساسانیان هر جا که بودند دخمه هایی می ساختند و مرده را به آن جا می بردند و در هوای آزاد، کنار دیوار می نهادند تا مرغان شکاری و حیوانات درنده آن ها را بدرند و متلاشی کنند و وقتی که فقط استخوانی از مرده باقی می ماند، استخوان او را بر می داشتند و در محوطه کوچکی می گذاشتند و به آن «ستودان» می گفتند»(2)

تعریفی که برای «ستودان» در لغت نامه ها داده شده، بهترین گواه برای این مدعاست: «استودان؛ پهلوی Astodan، جزء اول آن به معنی استخوان و مخفف آن است و دان پسوند مکان است» به معنی «گورخانه و دخمه و مقبره گبران» (برهان)(3): ستودان؛ گورخانه برای گبران که مردگان آن جا نهند و آن را «دخمه» نیز گویند (غیاث اللغات)؛ ستودان: مخفف استودان است و آن دخمه و گورستان مغان است که مردگان خود را در آن جا گذارند تا استخوان ایشان در آن جا جمع شود.» (یادداشت دهخدا)(4)

از نشان خرف خانه در دیگر نقاط استان بوشهر اطلاع کمی داریم اما دوست اندیشمند ما آقای فرید میرشکار در باب وجود آثار آن در شهرستان دیر، آگاهی به ما داده و از گورستان قدیمی پیش از اسلام در آن جا، که خود آن را از نزدیک دیده است می گوید: در افواه چنین شهرت یافته که ظاهراً خرف خانه بوده است؛ حال آن كه گورستان مزبور مکان استودان های زرتشتیان را به یاد می آورد.» همچنین، فرید برای این که یاری به ما کرده باشد تصاویر دخمه های گورستان (خرف خانه) را که آقای حسین عمرانی (کارمند اداره گاز دیر) تهیه کرده و برای او فرستاده، در اختیار ما گذاشته است.

نظیر همان عنوان خرفت خانه که به استودان های زرتشتی در بوشهر و دیر را داده اند درباره ی استودان های واقع در سیوند فارس نیز در اذهان مردم آن شهر جای گرفته است: «گورستان پیش از اسلام سیوند یا خرفت خانه سیوند؛ در ورودیِ سیوند در مکانی به نام گلال سیوند قرار دارد. در این گورستان خمره های خالی زیادی که متعلق به دفن مردم عادی بوده، فراوان از دامنه کوه بیرون آمده و نیز چندین گور ساخته شده در سنگ که مربوط به خواص بوده در دامنه کوه وجود دارد. این مکان در سال های اخیر به نام خرفت خانه در بین مردم شهرت پیدا کرده است.» (5)

سخن آخر ما این است که اصلاً چیزی به نام خرفت خانه در بوشهر و دیر وجود نداشته است. چیزی که هست بعدها با گذشت زمان نام خرفت خانه در معنای مجازی و غیرواقعی آن (در یکی دو سده اخیر) به استودان هاي زرتشتیان، واقع در «کوه کزی» و جنوب غربی تنگک شمالی و دیر، نیز داده شده و در بین عامه چنین شهرت یافته که خرفت خانه بوده است.

برگردیم به آن دعایِ در حق سالمند

از یاد نبریم، آن عاطفه خانوادگی که مردم را همیشه در بندِ خود نگه داشته بود، فرزندان؛ سالمند ناتوان خانواده را تا لحظه ی مرگ، در خانه تیمار می کردند و هرگز روا نمی دانستند که او را به جایی به نام خرفت خانه- البته اگر واقعیت هم داشت- ببرند.

چون سنت اجتماعی و فرهنگ اخلاقی مردم حکم می کرد باید به خانه یی که بیمار و یا سالمند عقل و هوش از دست داده دارند، به پرسش احوال آنان بروند هر گاه این فرصت به دست می داد و عیادت کننده یی صورت ظاهر بیمار را بسان مرده ی نیمه متحرک در نگاه آورده بود به خود می گفت: «خدا؛ از وی راضی شود تا بیشتر زجر نکشد»

این دعاي در اصل نفرین گونه را تنها او به کار نمی برد، اول کسی که آن را در همه ی اوقات بر زبان می گرفت نزدیکان (فرزندان) بیمار و به ویژه آن کسی بود که تیماردار او بود.

دعایِ در حقّ این بیمار جای خود را داشت، چون او بر اثر زخم بستر که گرفته بود بوی تعفن نیز داشت هرگاه در میان افراد محله صحبت از وضع حال او می شد؛ به یک دیگر می گفتند: «دماغ از او می گیرند» و معنای واقعی دماغ گرفتن این بود که بینی خود را در وقت عیادت از وی، با دست یا دستمال یا گوشه ی مقنعه می گیرند که بوی ناشی از گندی زخم بدنِ بیمار مشام آن ها را متأثر نسازد.

اما از این نکته هم نباید غافل بود، به خوبی در جامعه ی ما روشن است که سالمند زمین گیر شده يی که دارای فرزندان پسر و دختر باشد، مرتب به خانه این فرزند و آن فرزند پاس داده می شود. حال اگر یک بچه تنها در میان بوده باشد معلوم است که این فرزند چه رنج ها از تنها بودن خود خواهد کشید: گاهی نفرین به جان خود می کند، و گاه از دست روزگار خود شکایت؛ گاه از شوربختی خود می نالد؛ گاهی صبر و آرام خود را از دست داده و به ناسزاگویی و پرخاشگری به چرخ فلک می پردازد، گاه از روی ناچاری دست دعا به آسمان بلند می کند و دست آخر که دید تیر دعا به جان بیمارش کارگر نیفتاده به دعای بدتر از نفرین روی می آورد و با کلامی تند و گاهی با لحنِ آرام می گوید: خدا ! «ازش راضی بشو تا بیش از این زجر نکشد» (پدرم درآمد!)

بعد به خود می گوید اگر قرار باشد من هم در رسیدن به سن صد سالگی به همین بلا دچار شوم، خدایا چنین عمری هرگز مرا مده! سپس در یک لحظه به یاد کسانی می افتد که شنیده است عمرشان از 200 و 300 و تا 900 سال به بالا و بیشتر از هزار هم رسیده بوده است، ناخودآگاه به شگفتی علمی و انکار منطقی درباره ی آن فرو می رود و خود در پاسخ به آن می نشیند و می گوید: چنین چیزی که در اسطوره ها و در قصه های دینی آورده اند مربوط به داستان های حماسی و دینی- مذهبی عهد کهن بوده و در قصه ها می گنجد که بر زبان آورده شود نه در کلام واقعی؛ زیرا پیشرفت های علم ژنتیک این فزونی عمر غیرطبیعی (از 170-180 سال به بالا) را هرگز نخواهد پذیرفت و خط بطلان بر آن خواهد کشید چون ریشه در باورهای خرافی و اعتقادی-اخلاقی پارینه دارد و برخلاف موازین علم پزشکی است.

به هر روی، امروزه روز که شماری از مردم از روی ناچاری و تنگی جای سکونت، پدر، مادر یا بیمار ناتوان دیگر خود را به خانه ی سالمندان می برند، شاید جمله ی «دماغ گرفتن» کم تر بر زبان ها جاری شود اما دعای «خدا ازش راضی شود» را؛ نه.

حال اگر از دیدگاه روان شناسی و جامعه شناختی، از چند زاویه به آن دعای بدتر از نفرین بنگریم، در نگاه نخست؛ در واقع برای نجات یافتن و آسوده شدن بیمار از رنجی است که او از زنده بودن خود می کشد.

دوم، این که به منظور راحت شدن فرزند یا آن کسی است که تیمارداری او را برعهده دارد به ویژه اگر بیماردار خود تنها بوده باشد دیگر واویلای پاک است.

اما اگر چنین دعایی بر زبان بستگان نزدیک (میراث خواران) سالمند جاری بشود و بیمار مورد نظر نیز مال و منال زیادی هم داشته باشد؛ در اصل برای این است که آنان پس از مرگ او هر چه زودتر به اندوخته های وی و به آن چه که آرزوی آن را داشته اند نیز برسند. البته این قبیل افراد آن دعا را در ظاهر بر زبان نمی آورند اما بدون تردید در ته دل آنان نیز چنین چیزی می گذرد و خواهد گذشت.

با پرداختن به ریشه پدیداری دو موضوع مورد بحث در بالا، بهانه يی در این جا به دست ما داده شده تا کوته سخنی در باب دوره ی زندگی انسان نیز داشته باشیم.

معمولاً مراحل معینی که در طول عمر به انسان دست می دهد- یعنی کودکی و جوانی و پیری- نظر دانشمندان، نویسندگان و شاعران پارسی گوی را به خود معطوف داشته؛ و از جمله؛ حکیم نظامی گنجه يی بر این نظریه تقریباً علمی است که دوره ی جوانی و نشاط زندگی انسان تا چهل سالگی است. از چهل تا پنجاه سالگی؛ بهار عمر رو به زرد شدن برگ های زندگی می کند، در شصت سالگی نسوج بدن سستی می گیرد، در هفتاد سالگی ...، و در هشتاد و نود سالگی؛ انسان رنج های بسیار از زنده بودن خود می کشد و به صد سالگی که رسید؛ باده ی ناگوار این درازی عمر، او را در خواب ناخوش زندگی فرو می برد و بسان مرده یی در بستر نادانی و ناتوانی و بی هوشی اش می اندازد.

و این است سخن حکیم نظامی در منظومه خسرو و شیرین:

بهار عمر باشد تا چهل سال

                    چهل رفته فرو ریزد پَر و بال

پس از پنجه نباشد تن دُرستی

                   بصر کندی پذیرد پای سُستی

چو شصت آمد نشست آمد پدیدار

                چو هفتاد آمد افتد... از کار

به هشتاد و نود چون در رسیدی

               بسا سختی که از گیتی کشیدی

وز آن جا گر به صد منزل رسانی

            بود مرگی به صورت زندگانی

یعنی به صد سالگی که رسیدی، ظاهراً زنده هستی اما دستان پرتوان مرگ کمند عمر تو را نیمه پاره کرده است و هیچ جان دارویی بهتر از آن نیست که آن کمند هر چه زودتر از هم بگسلد.

گفتار عالمانه حکیم نظامی هر چه باشد می خواهم در این جا (با اجازه ی او) گستاخی کرده و سرانجام صد سالگی عمر را این چنین بنمایانم:

 بدان صد؛ چون رسیدی کی توانی

                     که اسب جسم خود را خود برانی

 نه بتوانی کنی نعلین در پای

                           نه بتوانی بجنبی از سر جای

همه روزت شب و شب هات چون روز

              دم صبحت غروبِ شام بی روز

نه گوشت قیل و قالی را نیوشد

                         نه لب هایت تواند آب نوشد

نه از سرما خبر داری نه گرما

                         نه از شیرینی شکر نه خرما

اگر نیشت زند یک گرزه ماری

                        توانِ گفت و نالیدن نداری

نمی دانی که روز و شب دو رنگ است

            چه رنگی روز دارد، شب چه رنگ است

فراموشی گریبانت بگیرد 

                      چراغ دیده ات کوری پذیرد

تنت فرسوده گردد درد پُر زور

                 نماند در توانت زور یک مور

چو طفلان گاگُلک کردن نمایی

                ولی در ره؛ از آنان باز مانی

پس از چندی، از این هم ناتوانی

               که بار تن به یک سویی کشانی

نه، بیداری، تو را بودن نه خوابی

            ولی بیداری و آن هم به خوابی

تو را در پنبه گیرند و ندانی

                  که بستر از پَر است یا سنگِ کانی

به دیدارت نیاید کس در آن حال

              اگر آید رود یک دفعه از حال

به ناچاری دماغ خود بگيرد  

                  که از بوی بدت دردی نگیرد

بدا بخت کسی که در کنارت 

                 کند روز و شبان خدمت به جانت

چنین فردی ندارد صبر و آرام

              چو مرغی کاو بود افتاده در دام

گهی نفرین به جان خود نماید

                گهی از بختِ بی سامان بنالد

گهی تیر دعا سویت روانه 

                   کند؛ تا از شفا؛ یابی نشانه

چو بیند کان دعا سودی ندارد

               همه تارست و خود پودی ندارد،

دعایی بد تر از نفرین نماید

                   به جانت؛ تا خدا جانت ستاند

به دل گوید: خدا بین جسم و جانش

         تکیده گوشت، مانده استخوانش

از او راضی بشو تا جان سپارد

              توان زنده بودن را ندارد

به امید شفا تا کی نشینم

                       که او را با جنازه جفت بینم

شبی خواهم که بینی زاری ام را

           سحرخیزی و شب بیداری ام را

مبادا کس چو من این سان گرفتار

           که هر سالم بود بس بَدتر از پار

ندانم چون شود فرجام کارم  

               بگردد گر بدین سان روزگارم

بفرسوده تنم از رنج تیمار

                   مگر لوكم که تا مُردن کشم بار

اگر صد ساله ی عمر این چنین است

      نصیب هر که شد لابد همین است

نخواهم هرگز این عمر گران بار

         که سیر از جان شوم من، هم پرستار

فلانی! با تو هم دارم کلامی

                  هم از چشم خرد هم کنجکاوی:

تو که، گویی که عمر این و آن بود

           دو صد سال و فزون تر هم از آن بود

بدان! عمر دو صد ساله دروغ است

         سه صد ساله دروغ اندر دروغ است

چو آید ذکر آن اندر میانه

                     چراغ بی فروغ است و فسانه

بلی؛ در قصه ها مطلب چنین است 

          زبان قصه و افسانه این است

«کسی کاین راستی را نیست باور»

          جدا داند خر عیسي ز هر خر

سخن زین بیشتر بود و نگفتم

                   بسنده کردم و باقی نهفتم

در پایان این مقال، که امید هست خواننده محترم از مطالعه ي آن روی ملال در نکشد دوست داشتم پراکنده ابیاتی از خیام در سفارش به این که باید بکوشیم تا آن جا که توانیم غمان گذشته و اندوه آینده را کم خوریم و دَم را غنیمت شمرده و خوش باشیم و تا فرصت از دست نرفته است کام دل از زندگی که چند سال بیش نیست بستانیم، بر زبان بیاورم اما قلم را فرو گذاشتم.

با وجود این، نمی توانم از سر این چهار پاره دل نشین (که نمی دانم از کیست؟) و در تضاد با درونه ی بیت غم باری که خود سروده و در صدر مقاله آورده ام، در گذرم:

دنیا گذرد محنت دنیا گذرد

     چون باد صبا بر لب دریا گذرد

گفتیم بهار آید و عیشی بکنيم

    بسیار بهار آید و بی ما گذرد

هم چنین، جا دارد از این فرزانگان: فرید میرشکار و حسین زارعی سپاسگزاری قلبی نمایم. من خدمت حسین زارعی نرسیده ام، ایشان در دیر هستند و بنده عزلت گزیده در بوشهر، از راه دوردست شریف ایشان را به رسم امتنان می فشارم و کامیابی ایشان را در کارهای ادبی و فرهنگی مفید همواره از یزدان پاک خواستارم.

منابع و مآخذ:

1- علی اکبر دهخدا، امثال و حکم، جلد 4، چاپ سوم، 1352، ص 1779

2- به نقل از: صادق اسلوب، با استفاده از سايت هاي اينترنتي

3- به نقل از محمد معین: برهان قاطع، جلد 1، پاورقی 3، ص 127

4- به نقل از علی اکبر دهخدا، لغت نامه

 

5- به نقل از: مهندس سالور صفوی، با استفاده از سايت هاي اينترنت


نظرات کاربران
بوشهر پژوه بيش از 9 سال قبل گفت:
چستار گونه ی بسیار ضعیفی است !بیت :ندانم چون شود ...؛ که مطمئنّأ از خود پژوهشگر است ؛ به ضعف وکم ارزشی نوشتار می افزاید!این چهار تاقی ها تا سال 1346 که پرافسور ویت کام باستان شناس آ مریکایی *از آن ها عکس گرفت ؛تنها محوطّه آن ها صاف و هم سطح زمین های زراعی شمال غربی ریشهر_ شهر باستانی مشهور که در نام خانوادگی پژوهشگر دیده می شود_ شده بودکه نشانگر تغییر کاربرد آن چهار تاقی ها از نیا یشگاه ه دوره ی ساسانی به خرف خانه دانسته می شود .(تلفّظ "خرفت" بیشتر در نیم زبان فارسی دشتی وتنگسیری ، ان هم در جمله ی : خرفتش کردن؛ Xeref t _esh kerdenشنیده شده است. دیگر این که در ریشهر خرف خانه مفهوم خانه ی سالمندان نداشته است.* پرافسور ویت کام از گروه صلح آ مریکا درسال 1346 لیسانس باستان شناسی داشت واکنون باعنوان پرافسوری در دانشگاه شیکاگو استاد باستان شناسی است.
محمد رضا بيش از 8 سال قبل گفت:
ممنون جناب ریشهری بسار زیبا و آموزنده بود. تشکر
مهدی جهانبخشان بيش از 8 سال قبل گفت:
سلام جنای استاد ریشهری عزیز ...مقاله بسیار خوب شما را مطالعه کردم . وسعت دانش شما باعث افتخار همشهریانتان است .جناب استاد .تقریبا54 سال پیش که پدرم بعنوان مامور شهربانی قراول گمرک را بعهده می گرفت و مرا نیز باخود به محوطه بی حصار و بی اسکله گمرک می برد ، به شرق بوشهر و تک خانه ای که از دور پیدابود ،اشاره می کرد ومی گفت در گذشته ،پیرمردان وپیرزنانی که خرفتشان می زد به آنجا می بردند و نگهداری می کردند ....به گمانم مکان مورد اشاره مرحوم پدرم .عباسک بود




با ااحترام ..مهدی جهانبخشان
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین