طراحی سایت
تاريخ انتشار: 07 آذر 1395 - 09:13
چگونگی رحلت پیامبر اکرم (ص) به قلم آیت الله سید مصطفی حسینی

و چون احساس مرض كرد برخاست و دست على بگرفت و جمعى از اصحاب نيز به همراه آمدند و متوجه قبرستان بقيع شد و فرمود: مرا فرمان داده اند كه جهت مردگان بقيع آمرزش طلبم و چون به بقيع رسيد مردگان را خطاب نمود و فرمود: مرگ، شما را گوارا باد كه در ميان مردم نمى باشيد، فتنه ها بسان شبهاى تار متعاقب هم روى...


 

 

آیت الله سید مصطفی حسینی

 

پيغمبر (ص) چند روزى قبل از رحلت خود لشكرى را به فرماندهى اسامة بن زيد ترتيب داد كه به جنگ روميان رود و همه اصحاب بخصوص معاريف آنها را به همراهى آن لشكر امر فرمود و در اين باره به زيادت تأكيد نمود و از تخلف از آن لشكر به 

شدت نهى نمود و اسامه را فرمود در جرف نزديكى مدينه توقف كند تا افراد به وى بپيوندند. در اين حال پيغمبر بيمار شد، آن بيمارى كه به وفاتش منتهى گشت و چون احساس مرض كرد برخاست و دست على بگرفت و جمعى از اصحاب نيز به همراه آمدند و متوجه قبرستان بقيع شد و فرمود: مرا فرمان داده اند كه جهت مردگان بقيع آمرزش طلبم و چون به بقيع رسيد مردگان را خطاب نمود و فرمود: مرگ، شما را گوارا باد كه در ميان مردم نمى باشيد، فتنه ها بسان شبهاى تار متعاقب هم روى آورند. سپس مدتى به طلب آمرزش جهت مردگان پرداخت آنگاه رو به على كرد و فرمود: جبرئيل هر سال يك بار قرآن به من عرضه مى كرد و امسال دو بار، چنين به نظر مى رسد كه اجلم نزديك شده باشد.

سپس على را به امورى وصيت كرد و به خانه بازگشت و سه روز در بستر بيمارى بسر برد و روز سوّم از بستر برخاست و در حالى كه سر خويش را به عصابه بيمارى بسته و يك دست به دست على و دست ديگر به دست فضل بن عباس داشت به مسجد رفت و بر منبر برآمد و فرمود: اى مردم اجل من نزديك شده و چيزى نمانده كه از ميان شما رخت بربندم، هر كه را وعده اى از من بود بيايد تا به وعده خويش وفا كنم يا طلبى دارد طلبش را بدهم، اى مردم هيچ رابطه ميان خدا و بندگانش كه خيرى از جانب خدا به وى برساند يا شرى از او دفع سازد جز عمل نيك نباشد، سوگند به آنكه مرا به حق مبعوث نمود كه نجات بخشى جز عمل و رحمت پروردگار نباشد و اگر من نيز خدا را عصيان نموده بودم رهسپار دوزخ مى شدم. خدايا رساندم؟ آنگاه از منبر به زير آمد و نمازى كوتاه ادا نمود و به خانه بازگشت، و آن روز حضرت در خانه ام سلمه بود و پس از يكى دو روز ديگر عايشه آمد حضرت را به حجره خويش بخواند و از دگر همسران نيز درخواست نمود كه مرا اجازه دهيد سرپرستى پيغمبر را من به عهده بگيرم. حضرت پذيرفت و به خانه عايشه منتقل گشت. مرض روز به روز شدت يافت تا هنگام صبحى بود ناگهان بلال وارد شد و اعلان نماز كرد، حضرت فرمود: يكى از خودتان امامت كند كه حال من مساعد نيست. عايشه گفت: ابوبكر را بگوئيد امامت كند، و حفصه گفت: عمر را. چون پيغمبر اين صحنه را بديد فرمود: هنوز من زنده ام و شما بر اين امر نزاع مى كنيد؟! ساكت باشيد كه شما به زنان فريبنده يوسف مى مانيد. و شتابان با شدت ضعفى كه داشت و به على و فضل بن عباس متكى بود و پاها ياراى حركت نداشت به مسجد رفت، ابوبكر را در محراب ايستاده ديد به دست خود به وى اشاره نمود كه به عقب رو. وى به واپس رفت و حضرت نماز را از سر گرفت و چون نماز به پايان رسيد به خانه بازگشت و عمر و ابوبكر و جمعى كه در مسجد بودند به حضور خواند و فرمود: مگر من به شما نگفتم به لشكر اسامه بپيونديد؟! ابوبكر گفت: آرى اما برگشتيم كه با تو تجديد عهدى كنيم. عمر گفت: ما دل نداديم كه در اين حال از شما جدا گرديم و خبر حال شما را از مسافران بپرسيم. در اين حال پيغمبر (ص) فرمود: شما مأموريد كه لشكر اسامه را مجهز سازيد. و اين جمله را سه بار تكرار نمود و از هوش برفت. همه حاضران به گريه و فغان درآمدند و پس از اندى به هوش آمد و فرمود: دوات و استخوان شانه حيوانى (كه متعارف بود اسناد را بر آن مى نوشتند) به نزد من آريد تا چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد. اين بگفت و باز از هوش برفت. در اين حال كسانى برخاستند كه دوات و قلم و كتف حاضر سازند عمر گفت: برگرديد كه وى هذيان مى گويد. (اين عبارت در صحيح بخارى نيز آمده است و در صحيح مسلم آمده كه گفتند: پيغمبر هذيان مى گويد و بخارى و مسلم هر دو گفته اند كه عمر گفت: بيمارى بر پيغمبر غالب آمده و كتاب خدا در نزد شما هست كتاب خدا ما را بس است) و چون حضرت مجدداً به هوش آمد بعضى گفتند: ما دوات و كتف حاضر سازيم؟ حضرت فرمود: پس از آنكه چنان سخنى به زبان رانديد؟! ولى اين را مى گويم كه اهلبيت مرا ملحوظ بداريد; و روى خود را از آن جمع برگردانيد آنها نيز پس از اين ماجرا برخاستند و جز عباس و فضل بن عباس و على و خانواده خاص پيغمبر همه بيرون شدند. عباس گفت: يا رسول الله اگر مى دانى امر خلافت در ميان ما بنى هاشم ثابت مى ماند به ما مژده بده و گرنه در باره ما وصيتى كن. حضرت فرمود: شما پس از من خوار مى شويد و ساكت باش. در اين حال حاضران از حيات پيغمبر (ص) نوميد گشتند، حضرت ديده بگشود و فرمود: برادرم و عمويم عباس به حجره بازگردند. على و عباس برگشتند. حضرت به عباس فرمود: اى عم آمادگى دارى وصيتم را بپذيرى كه وعده هايم را انفاذ دارى و ديونم را ادا كنى؟ عباس گفت: من مردى عيالمند و ناتوانم، كجا توانم وعده هاى تو را كه درياى كرم بوده اى انفاذ كنم. رو به على كرد و فرمود: تو آماده اى وعده ها و ديون مرا به عهده گيرى و پس از من خانواده ام را سرپرستى كنى؟ عرض كرد: آرى. فرمود: پس نزديك آى. چون نزديك آمد حضرت وى را در آغوش كشيد و انگشتر خويش را از انگشت بيرون كرد و فرمود: اين را به انگشت خويش كن و سپس شمشير و زره و جميع آلات جنگ خود را طلبيد و به على تسليم نمود حتى كمربندى را كه هنگام جنگ به كمر مى بست نيز به وى داد و فرمود: به سلامت به خانه خود شو. فرداى آن روز حال پيغمبر سنگين شد و دگر به كسى اجازه ورود نداد اما على ملازم حضور بود. اتفاقاً على جهت كارى ضرورى بيرون شد حضرت چشم بگشود على را نديد، فرمود: برادرم و يارم را بخوانيد بيايد. اين بگفت و از ضعف ساكت شد و ديده بر هم نهاد، عايشه گفت: بگوئيد ابوبكر بيايد. ابوبكر حاضر شد و به بالين حضرت نشست ; چون چشم بگشود و او را ديد روى از وى برگردانيد. ابوبكر برخاست و گفت: اگر با من كارى داشت مى گفت. باز فرمود: برادرم و يارم را بخوانيد. حفصه گفت: بگوئيد عمر بيايد. وى نيز آمد ولى چون بى اعتنائى پيغمبر را ديد وى نيز برخاست و بيرون شد. پيغمبر مجدداً همان را تكرار كرد. ام سلمه گفت: بگوئيد على بيايد كه او را مى خواهد و با دگر كس كارى ندارد. على را بخواندند، آمد، چون نزديك شد حضرت به وى اشاره كرد كه نزديك آى. على سر خود را نزديك آورد كه گوشش محاذى دهان پيغمبر قرار گرفت; مدتى طولانى در گوش على به راز سخن گفت، و چون سخنان حضرت تمام شد على به كنارى نشست و پيغمبر از هوش برفت. مردم به على گفتند: پيغمبر با تو چه گفت؟ على گفت: هزار باب علم به من آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده مى شود و تكاليفم را به من ياد داد. در اين حال فاطمه (ع) نزديك آمد و همى به چهره پدر مى نگريست. پيغمبر چشم بگشود و به وى اشاره كرد كه نزديك آى. فاطمه نزديك شد. حضرت سخنى در گوش فاطمه گفت كه وى شكفته گشت و تسلّى يافت. در حديث آمده كه بعداً از فاطمه پرسيدند; پدر به تو چه گفت؟ گفت: مرا مژده داد كه من نخستين كس از اهلبيتش باشم كه به وى بپيوندم.

از عمر بن خطاب نقل است كه گفت: در مرض موت پيغمبر من در كنار آن حضرت بودم و زنها پشت پرده بودند. حضرت فرمود : چون بميرم مرا به هفت مشك آب غسل دهيد و اكنون ورقى و دواتى به نزدم حاضر كنيد تا چيزى براى شما بنويسم كه با وجود آن هرگز گمراه نشويد. زنها چون شنيدند گفتند: به دستور پيغمبر عمل كنيد (ورق و دوات را حاضر سازيد). من گفتم: ساكت باشيد كه شما (زنان) در اين حد يار او مى باشيد كه چون بيمار گردد به چشمتان فشار آريد (و خود را گريان نشان دهيد) و چون بهبودى حاصل كند آويز گردنش باشيد (شما به مصلحت كار آشنا نيستيد و حق نظر نداريد). پيغمبر چون سخن مرا شنيد فرمود: آنها (زنان) از شما بهترند. (كنزالعمال حديث 18771)

از امام باقر (ع) روايت شده كه حضرت رسول (ص) در سنّ شصت و سه سالگى به سال دهم هجرت دوشنبه دو شب به آخر ماه ربيع الاول مانده دار فانى را وداع نمود. در قصص الانبياء وفات آن حضرت در روز دوشنبه دو شب از ماه صفر مانده يازدهم هجرت ذكر شده. شيخ طوسى همين قول را تأييد كرده. مجلسى از تهذيب مرحوم كلينى آورده كه وفات آن حضرت دوشنبه دوازهم ربيع الاول بوده.

از امام صادق (ع) روايت شده كه وفات آن حضرت بر اثر آن گوشت مسموم بوده كه در خيبر تناول نمود.

چون پيغمبر (ص) بدرود حيات گفت، على به معاونت فضل بن عباس حسب وصيت آن حضرت به غسل جسد پرداختند، و چون غسل به اتمام رسيد على خود به تنهائى بر بدن حضرت نماز خواند و جمعى كه در مسجد گرد آمده بودند در اين گفتگو بودند كه چه كسى در نماز ميت امامت كند؟ على گفت: پيغمبر خود امام ما مى باشد به امام جماعت نيازى نيست هر كه بخواهد فرادا نماز بخواند. پس فوج فوج آمدند و نماز خواندند و عباس كس به دنبال ابوعبيده جراح كه قبلاً قبركن مكه بوده و زيد بن سهل كه قبركن مدينه بود فرستاد و بالاخره زيد قبر را آماده نمود.

بيشتر اصحاب در اين مراسم حضور نداشتند چه آنان از فرصت اشتغال على به تجهيز استفاده كرده در سقيفه بنى ساعده، مهاجر با انصار بر سر جانشينى پيغمبر (ص) درگير بودند، و نظر به اينكه پيوسته بين مهاجرين و انصار دوگانگى و اختلاف وجود داشت و از طرفى گروهى از منافقين هميشه در صدد بودند نگذارند امر بر مدار صحيح خود قرار گيرد و مسلمانان راه صحيح خود را ادامه دهند امر خلافت را به رأى نهادند و سرانجام ابوبكر برنده شد، و در آن حال به على خبر دادند كه مسئله از اين قرار است. حضرت بيلى به دست داشت 

يك سر بيل را به زمين نهاد و دست خود را به ديگر سر بيل نهاد و گفت: (الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون) كه ناگهان ابوسفيان سر رسيد و با صداى بلند فرياد زد اى بنى هاشم اى بنى عبدمناف! آيا رضا مى دهيد كه اين فرومايه فرومايه زاده بر شما حكومت كند؟! به خدا سوگند اگر بخواهيد هم اكنون مدينه را پر از سواره و پياده كنم. على بانگ بر او زد كه برگرد، اين حركت تو براى خدا نيست، تو پيوسته عليه اسلام و مسلمين توطئه مى كردى، ما اكنون به امر تجهيز پيغمبر مشغوليم هر كسى حسابش با خدا است. پس ابوسفيان به مسجد رفت و در آنجا گروهى از بنى اميه ديد نشسته اند، فصلى در اين باره با آنها سخن گفت ولى مفيد نيفتاد و بالاخره شد آنچه شد.


نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین