طراحی سایت
تاريخ انتشار: 04 مهر 1396 - 19:59
بازخوانی «درد بی‌خویشتنی» نجف دریابندری با تأكيد بر پیشگفتار
این کتاب عبوس

گروه اندیشه شرق: «بی‌خویشتنی» معادل انتخابی نجف دریابندری بود برای مفهوم الیناسیون در فلسفه غرب در کتابی که خود آن را «عبوس» می‌خواند: «درد بی‌خویشتنی». کتاب اولین‌بار در سال ١٣٦٨ چاپ شد و اكنون با شكل‌وشمايلي جديد تجديدچاپ شده است. «درد بی‌خویشتنی» در زمان انتشار اتفاقی تازه در متون نظری به‌شمار می‌آمد و همچنان خواندنی است. تلاش دریابندری برای بازکردن یکی از محوری‌ترین مفهوم‌های فلسفه غرب، از دکارت تا هگل، هنوز که هنوز است کم‌نظیر و شاید بی‌بدیل باشد.
 «از‌خود‌بيگانگي» يا آن‌طور كه دريابندري از ادبيات فارسي گرفته «بي‌خويشتني»، اصطلاحي كلي است براي بيان بسياري از دردهای فردی و اجتماعی انسان در دوره مدرن و به همين دليل مفهومي است بسيار مبهم. دریابندری در يادداشت آغازین خود درباره اين ابهام اين‌گونه توضيح مي‌دهد: «اگر مشكل انسان به‌طوركلي ازخودبيگانگي او باشد، حل اين مشكل در گرو رفع ازخودبيگانگي است؛ اما اينكه ازخودبيگانگي چيست و چرا پيش آمده و چه كارهايي در زندگي عملي انسان به رفع آن منجر مي‌شود، مستلزم شكافتن اين مفهوم و تعبير آن برحسب مفاهيم عملي است. اين كاري است كه من كوشيده‌ام در اين كتاب عبوس صورت دهم،‌ و نتيجه كوشش،‌ به گمان خودم،‌ تعبیر منجزتری است از مفهوم ازخودبیگانگی، زیر عنوان «بی‌خویشتنی»».
فروتنی نویسنده از همان پیش‌گفتار آشکار است، به‌خصوص دو دهه بعد از چاپ اول آن، در روزگاری که مترجمان نورسیده از «خود» آغاز و با «خود» ختم موضوع کتاب را اعلام می‌کنند- نوعی ازخودبیگانگی یا بی‌خویشتنی مضاعف. این فروتنی را شاید بتوان خصیصه نسلی دانست که «درون» سنت رشد کرده بود و تلاش‌های پیش از خود را بستری می‌دید که، خواه در تقابل و خواه در همراهی، باید درون آن گام بردارد. دریابندری پیش‌گفتار فروتنانه خود را این‌‌گونه پایان می‌دهد: «در این کتاب خوانندگان به چند واژه تازه برخورد خواهند کرد. این‌ها اصطلاحاتی است که برحسب ضرورت و برای روشن‌کردن مطلب مورد بحث پیشنهاد می‌شوند. غرض نه شرکت‌جستن در جنبش واژه‌سازی است، و نه دعوت سایر نویسندگان به ترک اصطلاحات خود. این ابزارها برای بازکردن چند گره فکری به کار آمده‌اند. اگر آن گره‌ها درواقع تا حدی باز شده باشند شاید بتوان در موارد مشابه باز هم این ابزارها را به کار برد.»
نويسنده در پيش‌گفتار درباره ريشه لغت اليناسيون (alienation) توضيح مي‌دهد كه استعمال اصلي آن مناسبات حقوقي است: «سلب يا فك حقي از يك شخص و انتقال آن به شخص ديگر، چنان‌كه در هر معامله‌اي روي مي‌دهد.» در روان‌شناسی و روان‌پزشکی، الیناسیون عبارت است از حالت ناشی از اختلال روانی. ولي بحثي كه در اين كتاب پي گرفته مي‌شود مفهوم آن در فلسفه، سياست و تاريخ است. از لاك و روسو تا هگل و ‌فويرباخ و ماركس و سپس سارتر و كامو و ديگران تعابير متفاوتي از «اليناسيون» داده‌اند كه گاه تعارض و ناسازگاري دارد. نويسنده توضيح مي‌دهد كه اين نوع خلط مبحث هميشه ناشي از «اشتباه فكري» نيست، بلكه گاه بازتاب تعارض‌هايي است كه در زمينه تفكر نويسنده يعني در واقعيت جاري پيرامون او وجود دارد و به همين خاطر خلط مبحث در مورد ترجمه اين اصطلاح در زبان‌هاي اروپايي فراوان پيش آمده است و اين موضوع در مورد زبان فارسي شديدتر است: «طبعا كلمه‌اي كه همه معاني «اليناسيون» را برساند مشكل به دست بيايد. هر كلمه‌اي كه بخواهد اين وظيفه را به‌عهده بگيرد در جريان بحث دير يا زود نارسا - و حتي نادرست - از كار درمي‌آيد، ‌و زمينه را براي خلط مبحث فراهم مي‌سازد. بنابراين ما در جريان بحث بسياري از موارد خود اصطلاح «اليناسيون» را به كار خواهيم برد، ولي البته در هر مورد به مناسبت معني معادلي براي آن پيشنهاد خواهيم كرد. در حقيقت بخش مهمي از بحث ما تشريح و توضيح همين معاني خواهد بود». (ص ٣)
ساختار كتاب
کتاب دو بخش اصلی دارد. در بخش اول سير تحول اين مفهوم «از دکارت تا شلینگ» و در بخش دوم نظرات «هگل» در اين مورد بررسي مي‌شود. سه فصل اول توضيحاتي مقدماتي درباره اين مفهوم به منظور يادآوري خطوطي از دستگاه‌هاي فلسفي است كه به تقابل آگاهي و طبیعت مي‌پردازند زيرا مفهوم اليناسيون در ايده‌آليسم آلماني با اين مسئله ارتباط مستقيم دارد. در فلسفه هگل انديشه بايد بر پاي خود بايستد و متعلق خود را در خود جذب كند تا يگانگي ذهن و عين و در نتيجه دانش مطلق حاصل شود. بي‌خويشتني به معناي عرفاني كلمه يعني اتحاد طالب و مطلوب يا اتحاد عالم و معلوم اما گردش مفهومي بي‌خويشتني از قديم به جديد در هگل رخ داد. بي‌خويشتني هگل نماينده جدايي و دوپارگي مقولات است. در فلسفه هگل دست‌یافتن به دانش مطلق به معنای بازیافتن خویشتن است. هگل معتقد بود که دانش به معنای یگانگی داننده و دانسته است، اما به اعتقاد او این یگانگی با پیوستن انسان به خویشتن خویش حاصل می‌شود، نه با بیرون‌آمدن از خویشتن. هگل بر این باور است که اندیشه باید بر پای خود بایستد و متعلق خود (دانسته، عین) را در خود جذب كند تا يگانگي داننده و دانسته (ذهن و عين) و در نتیجه دانش مطلق حاصل شود. اما جذب دانسته در داننده به این معناست که داننده از آنچه در درون آن می‌گذرد سر درآورد. نتیجه روش فلسفی یا تحلیلی توضیح اسرار و در نتیجه نفی اسرار است. این محور مرکزی اختلاف فلسفه هگل با تفکر شهودی است و گردش مفهوم بی‌خویشتنی از قدیم به جدید و از مثبت به منفی بر این محور صورت می‌گیرد. بنابراین، مفهوم بی‌خویشتنی در عصر جدید به دست هگل وارونه می‌شود. هگل مفهوم ازخودبیگانگی را در حوزه‌های مختلف از جمله در حوزه دین به کار می‌برد. او جوهر ازخودبیگانگی را در این نکته نهفته می‌بیند که فرد انسان احساس می‌کند حیات شخصیت فردی او خارج از ذات او، یعنی در جامعه و دولت وجود دارد.
كار بي‌خويشتن
در بحث بي‌خويشتني هگلي نكته مهم اين است كه هگل اين مفهوم را براي نشان‌دادن تضاد نهفته در اقتصاد انساني به كار مي‌برد. از نظر او در باب اقتصاد بي‌خويشتني به اين معني است كه انسان در جريان تامين معيشت خود دستخوش مكر عقل مي‌شود، يعني به كارهايي گماشته و واداشته مي‌شود كه پي‌آمدهايشان را نه مي‌شناسد و نه مي‌تواند آنها را در قيد ضابطه و اختيار خود نگه دارد. در نتيجه، از جوامع انساني كارهايي سر مي‌زند كه در نهايت نفع هيچ‌كس در آنها نيست بلكه همه از آنها زيان مي‌بينند و اين توضيح همه جنگ‌ها و كشتارها و كشمكش‌هايي كه در سراسر تاريخ تكرار مي‌شوند. دست نامرئي آدام اسميت به افراد جامعه بشري اطمينان‌خاطر مي‌دهد كه هر نقشي را كه قضا و قدر برعهده‌شان مي‌گذارد با دقت و كفايت انجام دهند و نگران ناسازگاري منافع فردي نباشند زيرا كه اين منافع ذاتا و نهايتا خير و صلاح كل جامعه را دربر دارند و نتيجه اين كشمكش‌ها افزايش «ثروت ملل» است اگرچه خود افراد اين را نمي‌دانند. از طرف ديگر، آنچه از مفهوم مكر عقل هگلي و بي‌خويشتني همراه آن بر‌مي‌آيد اين است كه معيشت جامعه انساني بر پايه‌اي مي‌گردد كه اختيار سير جامعه را از دست انسان خارج مي‌كند و به دست نيروهاي عيني مي‌دهد. بدين‌ترتيب هگل نه‌تنها رشد اقتصاد سرمايه‌داري را توصيف مي‌كند بلكه در آن يك تعارض ذاتی تشخيص مي‌دهد و همين تعارض است كه سپس مبناي انتقاد ماركس از اقتصاد سياسي قرار مي‌گيرد. مفهوم بي‌خويشتني هگلي در حكم پلي است كه به‌واسطه آن ليبراليسم آدام اسميت به راديكاليسم ماركس مي‌رسد. دريابندري در انتهاي پيش‌گفتار عنوان مي‌كند بررسي مفهوم «اليناسيون» در فلسفه ماركس موضوع كتاب دوم است كه البته هنوز منتشر نشده است ولي در فصل آخر به صورت مختصر به نظر ماركس در مورد اليناسيون پرداخته مي‌شود.
ماركس معتقد بود هگل مسئله بي‌خويشتني را «به شكل فلسفي» حل مي‌كند. از نظر هگل بي‌خويشتني حالتي است از آگاهي، ‌و رفع آن هم حالت ديگري است از آگاهي كه بايد جانشين حالت پيشين شود؛ و اين همان دانش مطلق يا انطباق انديشه با خويشتن خويش است. به نظر ماركس بي‌خويشتني انسان امري است كه اول در عمل واقع مي‌شود و سپس در زمينه دانش و انديشه انعكاس مي‌يابد. بنابراين به نظر ماركس بي‌خويشتني به معناي نوع خاصي از آرايش عملي در امور بيروني زندگي است و طبعا رفع آن هم به تغييراتي در اين آرايش بستگي دارد. از نظر ماركس كار واسطه تمايز انسان از طبيعت است. از طرف ديگر وجه تمايز انسان از ساير جانداران آگاهي او است. پس آگاهي و كار وابسته به يكديگر‌ند و در حقيقت آگاهي از كار حاصل مي‌شود. در فلسفه هگل آگاهي مفهوم تجريدي انسان است و آگاهي بي‌خويشتني كه در پديدارشناسي هگل از آن سخن مي‌رود بازتاب كار بي‌خويشتن است. به عبارت ساده‌تر مي‌توان گفت هرگاه كار انساني از حقيقت خود دور شده باشد خود انسان هم نمي‌تواند حقيقت خود را حفظ كند و‌ كار بي‌خويشتن پديدآورنده انسان بي‌خويشتن است. بدين‌ترتيب كار بي‌خويشتن از نظر ماركس كليد مسئله بي‌خويشتني است. كار بي‌خويشتن جانشين كار حقيقي است. آنچه در واقعيت مشاهده مي‌كنيم غالبا كار بي‌خويشتن است. اقتصاد سياسي درباره كار بي‌خويشتن بحث مي‌كند. هگل نيز به‌تبع اقتصاد سياسي كار بي‌خويشتن را مطلق مي‌كند،‌ يعني آن را به معناي مطلق كار مي‌گيرد. هگل با مطلق‌كردن كار بي‌خويشتن ديگر نمي‌تواند تمايز ميان عيني‌شدگي (بيرونستي) و بي‌خويشتني را تشخيص دهد و خلط اين دو مقوله به معناي مسدودكردن راه‌حل عملي مسئله و درآوردن آن به صورت فلسفي است.
در راه‌حل عملي ماركس كار واسطه مطلق است. يعني تنها چيزي است كه انسان را از طبيعت متمايز مي‌كند. اما در شرايط تاريخي مقوله كار به‌واسطه سه مقوله ديگر تحقق پيدا مي‌كند كه عبارتند از كار، ‌مبادله و مالكيت خصوصي. پس در شرايط تاريخي اينها را نيز بايد واسطه تمايز انسان از طبيعت ناميد. اما به نظر ماركس اين سه مقوله فقط به‌واسطه مقوله اول (كار) اين نقش را بازي مي‌كنند. پس اينها واسطه مطلق نيستند بلكه «واسطه واسطه»‌اند و به همين دليل آنها را «واسطه‌هاي دست‌دوم» مي‌نامد. به نظر ماركس انسان با وساطت مطلق كار انسان مي‌شود. مفهوم وسيع كار را مي‌توان به تصرف در طبيعت، آماده‌سازي آن براي مصرف، تعاون با هم‌نوع، آفرينش هنري، پرورش علم و صنعت و مانند اينها تجزيه كرد. همه اينها «وساطت دست‌اول»‌اند. تمدني كه روسو آن را باني بي‌خويشتني مي‌داند و فرهنگي كه هگل آن را به‌عنوان زمينه بي‌خويشتني انسان مورد انتقاد قرار مي‌دهد نماينده خلط واسطه‌هاي دست‌اول و دست‌دوم‌‌اند. به نظر ماركس اين خلط ضرورت عام نيست بلكه نماينده يك امكان خاص تاريخي است. به عبارت ديگر، چنين نيست كه تمدن و فرهنگ به معناي عام خود ضرورتا مايه بي‌خويشتني باشد، بلكه بي‌خويشتني زاييده نوع خاصي از تمدن و فرهنگ است. اين نوع خاص نتيجه ملازمت تاريخي واسطه‌هاي دست‌اول و دست‌دوم در نظام سرمايه‌داري است. و اين يعني ازميان‌رفتن تمايز مطلق كار (‌كار آفريننده) ‌و كار بي‌خويشتن (‌كار مزدي) و يگانگي عيني‌شدگي و بي‌خويشتني كه همان طرح مسئله به صورت غيرعملي است زيرا اگر عيني‌شدگي ضرورتا مايه بي‌خويشتني باشد پس راه گريز از بي‌خويشتني يا حسرت‌خوردن رمانتيك براي آغوش طبيعت ازدست‌رفته است يا مبهم‌گويي هگلي. به اين دليل است كه ماركس صورت‌بندي غيرعملي مسئله بي‌خويشتني را «ايده‌آليسم تاريخي» مي‌نامد. ماركس نظريه خود را درباره تاريخ كه بعدتر «ماترياليسم تاريخي» ناميده شد از نقد ايده‌آليسم هگلي بر پايه تمايز ميان كار حقيقي و كار بي‌خويشتن آغاز كرد.

مرتبط:
» نجف دريابندري در يك برداشت [بيش از 9 سال قبل]
برچسب ها:
نجف دریابندری

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین