طراحی سایت
تاريخ انتشار: 20 آبان 1400 - 14:10

ابراهیم بشکانی: چند روزی به اول مهرماه سال ۱۳۳۸ مانده بود که یه روز صبح بعد ازخوردن ناشتا پدرم گفت: لباسات بر کن تا بریم بازار. لباس پوشیدم و با هم از خونه زدیم بیرون و بعد از گذشتن از کلیسا و مغازه های اول بازار قدیم بوشهر، از پله ها بالا رفتیم به طرف راسته آهنگرا، به خیاطی آقای شهرستانی که رسیدیم پدرم سلام و احوالپرسی با اون کرد و رفتیم به طرف لباس فروشی زار محمد که پیرمردی خوشرو و خندان بود و بعد...

آماده شدن برای رفتن به مدرسه

ابراهیم بشکانی

چند روزی به اول مهرماه سال ۱۳۳۸ مانده بود که یه روز صبح بعد ازخوردن ناشتا پدرم گفت: لباسات بر کن تا بریم بازار. لباس پوشیدم و با هم از خونه زدیم بیرون و بعد از گذشتن از کلیسا و مغازه های اول بازار قدیم بوشهر، از پله ها بالا رفتیم به طرف راسته آهنگرا، به خیاطی آقای شهرستانی که رسیدیم پدرم سلام و احوالپرسی با اون کرد و رفتیم به طرف لباس فروشی زار محمد که پیرمردی خوشرو و خندان بود و بعد از سلام علیک پدر بهش گفت: "یه جومه و شلوار قشنگی بدش تا برکنه می خواد بره مدرسه". زارمحمد هم رفت چند دست پیراهن و شلوار آورد که بعد از پوشیدن و پرو کردن آن ها  بالاخره یه پیرهن و شلوار بریسی که یه شماره هم بزرگ تر از تنم بود، انتخاب کردیم و سپس رفتیم مغازه روبروش که نوشت افزاری آقای جمشیدی بود و اکثر بچه ها ازش  لوازم التحریر می خریدند. پس از گرفتن چند جلد دفتر و مداد و وسایل مورد نیاز رفتیم چند مغازه بالاتر بعد از سلمونی تیغ نما (آقای تقدیری) نزدیک دکون قصابی خلیل خون ریز و به شربت فروشی محمد دوغی رسیدیم، با اشاره پدرم، از تو خِیگ (مشک) دو لیوان دوغ مَشت و خنکی ریخت برامون که طعم نعنا داشت، پس از خوردن دوغ  برگشتیم، برابر مغازه سلمونی میرغلوم که رسیدیم پدرم مکثی کرد و دست برد توی جیب شلوارش قوطی  تنباکو خوراکیش درآورد و یه خوراک   تنباکو ازش برداشت توی دهان زیر لپهاش گذاشت، درهمین موقع چشمم به میرغلوم افتاد، ترس ورم داشت و وحشت کردم. 

یاد پارسال افتادم که تو خونه همسایه مون چه جوری با بی رحمی تیغ سلمونیش تیز کرد و علی پسر همسایه مون که روی هاون چوبی (جوغن) نشانده بودند و محکم گرفته بودنش ختنه کرد و در میان داد و هوار علی بیچاره، چگونه  او می خندید و دندونای زردش پیدا می شد، چون که اون زمان خودم را برده بودند پیش دکتر عادلی که اکثر بوشهریها بهش ایمان داشتند و سرچهار راه سعادت مطب داشت ختنه کرده بودند، و هیچ دردی احساس نکرده بودم، از خاطره ختنه کردن علی تا زمانی که بزرگ شدم، همیشه از طرف مغازه میرغلوم که رد می شدم ازش می ترسیدم، ولی پدرم بعد از یه مکث کوتاه و گذاشتن قوطی تنباکویی در جیبش  براه خود ادامه داد و رفتیم به طرف نانوایی کلیسا و وارد سلمونی کلابوا شدیم که همان نزدیکی بود، پدرم بعد از سلام علیکی گفت: "سرش از ته بتراش میخواه بره مدرسه".  کلابوا هم مبارکن  گفت و فوری تخته ای که مخصوص اصلاح بچه ها بود گذاشت رو دسته صندلی جلو آینه، ما هم رفتیم بالاش نشستیم  و بلافاصله پیش بند سفیدی که از بس استفاده شده بود و رنگش به زردی میزد دورگردن ما بست  و شروع کرد با مکینه (ماشین اصلاح دستی) شماره یک یا صفر موهای ما ماشین کردن و هر از گاهی ماشین که تیغه اش کند شده بود سر ما گاز می گرفت و ما جیغی می‌زدیم. پس از اتمام کار پنبه ای تو الکل زد و چند جای سرم که زخم شده بود مالید که سوزش شدیدی احساس کردم، خلاصه بعد از اصلاح  وسایلمون برداشته و اومدیم خونه،  فوری مادرم آب داغ کرد و بردم حمومم داد و آماده شدم تا صبح زود برم مدرسه...

 

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و چهارم – شماره 976)

 

برچسب ها:
#نسیم_جنوب , بوشهر

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین