طراحی سایت
تاريخ انتشار: 06 خرداد 1401 - 18:55

حسين نوري فيروزي:  در يکي از زمستانها به چشم ديده بودم که چگونه عبدو با يک دست که چماق خيزراني با آن حمل مي کرد  توانسته بود سه لوک مست با پوزه اي کف آلود که باهم درگير شده بودند را پس از يک ساعت درگيري از هم جدا کند. آن شب عبدوي جت که به او کُل دست هم مي گفتند...

 

عبدوي جت در قهوه خانه باغ زهراي بوشهر 

نسیم جنوب - حسين نوري فيروزي

دهه چهل؛ به نيمه رسيده بود. نوجوان بودم اما شور کودکي همراه با خيالبافي هاي بچگانه  هنوز وجودم را در احاطه داشت. مثل شبهاي پيش هيجان خيارگرگو که اسباب بازي اش از جنس خاک بود، افکارم را غلغلک مي داد. معمولا شبها براي اعلان حضور  و دعوت از دو؛ سه نفر همبازي هاي ديگرمان  يک آهنگ قراردادي مي خوانديم «جي و جي؛ سنگ ترازي؛ بچه ها چي بخورين؛ بياين به بازي». در محل سه خانواري ما، نفرات همبازيمان تکراري بودند. مگر اين که همسايه اي مهمان داشته باشد، آن مهمانان هم بچه داشته باشند، آن بچه هاهم خاکبازي را دوست داشته باشند تا تعدادمان بيشتر مي شد.

ولي آن شب نه تنها مهماني وجود نداشت بلکه همبازي هاي هر شب ما نيز خود به مهماني رفته بودند و کسي براي بازي نبود لذا به قهوه خانه و يا کاروانسراي پدر بزرگم رفتم. قهوه خانه کنار جاده شوسه بياباني حد فاصل شهر بوشهر تا برج مقام قرار داشت. قهوه خانه هر شب مهماندار قافله هائي  بود که حامل فرآورده هاي جاليزي و نخلستاني به مقصد بازار بوشهر بودند. صبح از روستاها حرکت مي کردند و شامگاهان به قهوه خانه باغ زهرا مي رسيدند و پس از بيتوته شبانه و معاملات سرپايي با بازارياني که شب براي خريد بار به محل استراحتگاه قافله مي آمدند، صبحدم به سوي بازار حرکت مي کردند. در محل ميدان بار کالاهايشان را به خريداران تحويل مي دادند. پدر بزرگم مثل روزها و شبهاي قبل از من استقبال گرمي نمود. او خيلي مرا دوست داشت و لقب ميرزا بنويس به من داده بود. آن شب با يک استکان کمر باريک لب طلا  چاي شيريني که از قوري چيني؛ بند زده؛ روي آتش  گرفته بود، از من پذيرايي کرد. چاي قهوه خانه اي خيلي بامزه است. در همين حين صداي زنگ اشتران حامل هندوانه و حلب هاي رتبي بودند، شنيدم. سريع از قهوه خانه بيرون آمدم. عبدوي جت با سارباني 6 شتر به قهوه خانه رسيده بود. او کاروان دار نترسي بود که يک دستش در ميانجيگري دعواي شتران مست قطع و ناقص شده بود. در يکي از زمستانها به چشم ديده بودم که چگونه عبدو با يک دست که چماق خيزراني با آن حمل مي کرد  توانسته بود سه لوک مست با پوزه اي کف آلود که باهم درگير شده بودند را پس از يک ساعت درگيري از هم جدا کند.

آن شب عبدوي جت که به او کُل دست هم مي گفتند، با زدن چوب به زانوي شتران آنان را خواباند و با کمک همسفران بارشان را بر زمين گذاشت. عبدوي جت اهل ديزشکن بود، اين را خودش با افتخار مي گفت. عبدو بسيار مهربان دوست داشتني بود، همه از مسافرت با او لذت مي بردند. مي گفتند عبدو هيچگاه همراهانش را توي مسير تنها نمي گذارد. خودش مي گفت مهرباني را از گزدانهاي سايه گستر گرفته ام. او بعد از فراغت از بار، به يکي از شتران تکيه داد. آن گاه شال دور کمرش را باز کرد، نان تيري و تخم مرغ پخته محلي از لاي آن برداشت و مشغول خوردن شد. البته قبل از تناول تعارفي هم به من زد که گفتم من شام دال عدس خوردم. به عبدوگفتم آب مي خوري بيارم. گفت آب توي دولک دارم، يه چاي از پدر بزرگت برام بيار بگو براي عبدوي جت مي برم. گفتم چشم عبدي. لبخندي زد و گفت عبدي؛ نه؛ عبد و اين طوري خوشتره.

رفتم وبا يک استکان و نعلبگي چاي برگشتم، اما عبدو از خستگي خوابش برده بود. هيکل معصومانه اي داشت، لحظه اي تحت تاثير قرار گرفتم و شعري برايم الهام شد:

عبودي جت چه آرام  / برتپه هاي خاکي اين دشت بيکران / سر روي زانوانش شترها گذاشته است.

اين ترنم من گويي براي عبد و لالايي بود. عبدوي پر جنب و جوش چه ساکت و بي تکلف به خواب رفته بود. چّنته غذايش هنوز باز بود، گويي عبدو دلش به مال دنيا نيست. ومن ادامه دادم

عبودي جت چگونه به دنبال اشتران / از جاده هاي خاکي ديزشکن / با اين شتاب ره گذر شهر بندري / عبدو بکش نفس / که تو در شوره زار عشق / از دشتها گذشته کدام شهر مي روي؟

البته اين همان دل سروده ايست که در جوار عبدوي جت با ذغال قليان روي کارتن روغن اطلس نوشتم و چند روز بعد توي دفترم پاکنويس کردم، امروز از ميان آرشيو کاغذ پاره ها در آوردم. فقط بخاطر  عبدوي جت.

عبدو هنوز خواب بود. چشمم به پاهايش افتاد.گلهايي که توي مسير به ملکي اش چسبيده بود هنوز خيس بودند. معلوم بود که از حوالي گل ولاي دور آب انبار بين راهي سيف يا باغ بي کسو و يا پس آب خور باغ زهرا گذشته باشد. دلم به حالش سوخت. معمولا شبها؛ قافله داران چند ساعتي به دو؛ من؛ دوي شروه مي پرداختند. بقيه براي حمايتشان حوم مي کشيدند. امشب نيز چون شبهاي ديگر شروه آغاز شد:

بگو تا دلبر حورم بيايد / سپيده و نازک و بورم بيايد

دمي که مي بردند تابوت فائز / بگو تا بر سر گورم بيايد   

عبدو تکاني خورد و در جا بلند شد. پلکهايش ماليد و تا چشمش به من خورد گفت خسته بودم خوابم برد. گفتم هم سرد شد، ميرم يه چاي داغ ميارم. گفت نه همين خوبه. مقوا يي که برايش شعر رويش نوشته بودم ديد. گفت دستت درد نکنه وقتي خواب بودم بادم مي زدي؟ گفتم نه برايت شعر نوشتم. گفت مگر شاعري؟ گفتم يه چيزاي مي نويسم. گفت يه همولاتي هم من دارم شاعره گفتم کي؟ گفت منوچهر آتشي. گفتم بله دبير ما هست. گفت آدم خوبيه ( کاش آنروز مي دانستم که با عبدوي شعر شادروان زنده ياد آتشي همنشينم) پاسي از شب گذشته بود از عبدو خداحافظي کردم به منزلمان که نزديک قهوه خانه بود برگشتم. صبح که از خواب بيدار شدم عبدوي جت رفته بود و هندوانه اي نيز براي من نزد پدر بزرگ گذاشته بود. سه روز بعد ما از باغ زهرا به سنگي نقل مکان کرديم و ديگر او را نديدم تا اين که در آهنگ ديگر روانشاد آتشي او را ديدم: «عبدوي جت دوباره مي آيد» و چه جاودانه آمد.

(هفته نامه نسیم جنوب، سال بیست و پنجم، شماره ۱۰۰۳) 

 

برچسب ها:
نسیم_جنوب , فیروزی

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین