طراحی سایت
تاريخ انتشار: 19 آبان 1402 - 13:30

ابراهیم بشکانی: از صبح هوا خيلي گرم و شرجي بود، يعني تپ تپ، باد از باد نميجنبيد. طبق معمول همه روزه تو ميدون برحه کازروني جمع شديم و برو بچهها روي سکنچه مسجد که جاي استراحتمون بود نشسته بودند و در فکر بوديم که چگونه وقت بگذرونيم، يکي از بچهها پيشنهاد شَرْرُو بازي داد که همگي قبول کرديم...

خاطره شَرْرُو بازي و فالوده حيدرک در بندر بوشهر

ابراهیم بشکانی

از صبح هوا خيلي گرم و شرجي بود، يعني تپ تپ، باد از باد نميجنبيد. طبق معمول همه روزه تو ميدون برحه کازروني جمع شديم و برو بچهها روي سکنچه مسجد که جاي استراحتمون بود نشسته بودند و در فکر بوديم که چگونه وقت بگذرونيم، يکي از بچهها پيشنهاد شَرْرُو بازي داد که همگي قبول کرديم.

شَرْرُو بازي به اين صورتِ که اول يک نفر به نام وزير بايد انتخاب بشه، حالا اگر کسي خودش داوطلب وزير شدن شد، بازي شروع ميشه، ولي اگر کسي نبود بين همه به نحوي قرعه کشي ميکنند و وزير انتخاب ميشه و بالاي پله يا سکنچه مينشينه و يک طرفِ شال يا کمربندي رو در دست ميگيره و طرف ديگر آن که معمولا سگکِ کمربند است رو يک نفر ديگه در دست ميگيره و در حاليکه بقيه دور آنها جمع شدهاند، وزير يک چيستان و يا معماي سادهاي طرح ميکند و نفري که يک سر شال يا کمربند رو در دست دارد بايد جواب  صحيح بدهد، وگرنه نفر بعدي سر کمربند رو ميگيره و به همين ترتيب بازي ادامه داره تا يک نفر جواب درست بدهد، به محض جواب صحيح گفتن، وزير سر کمربند رو رها ميکنه و بلند ميگه:« فراش»!

 آن شخص کمربند يا شال رو در دستش بلند ميکنه و ميگه: «بله قربان» و وزير دستور ميدهد: «بشور و بزن و جلو خونه پادشاه را تميز کن»، در اين موقع اون فرد فرياد زنان با کمربند بچهها را دنبال  و شروع به زدن آنها ميکند، افراد هم ضمن فرار بايد سعي کنند  فراش را غافلگير کرده و بهش حمله کنند و کمربند يا شال را از او پس گرفته و به تلافي او را با همان شلاق بزنند تا زماني که وزير دستور بدهد: «استپ،استپ» و همه برميگردند به طرف وزير و کسي که شلاق در دست دارد از نو بازي را شروع ميکند.

در اين بازي اگر وزير سه بار معمايي طرح کند و هيچ کس نتواند جواب دهد وزير ميسوزد و يا بايد به بچهها مسافتي کولي بدهد يا چيزي خوردني برايشان بخرد، اون روز پس از چند دور بازي کردن وزير سه معما گفت که هيچ کس جواب نداد اما چون وضع ماليش خوب بود گفت: «باشه براي همه فالوده ميخرم»، ولي چون غروب شده بود قرار گذاشتيم فردا صبح بريم براي خوردن فالوده.

صبح که شد همگي به نظر خودمون، دريس کرده براي خوردن فالوده بطرف دروازه و کافه حيدرک(حيدر طالبي) حرکت کرديم. توجه داشته باشيم که قبل از احداث خيابان ششم بهمن (انقلاب فعلي) در سال 1341 جاي فلکه کنوني، ميدان دروازه بود که تعدادي مغازه در آن قرار داشت از جمله: نانوايي عمو رضا درختيان (فراشبندي) که پشت اون به طرف ايستگاه کتاب فروشي دروهاي قرار داشت که بعدا به خيابان انقلاب روبروي بانک ملت تغيير مکان داد، خياطي فرج الله چلويي پدر کاظم چلويي، اتوکشي محمد صادق پورصباغ، ليمونادي مشهدي اسماعيل سودايي، پيرايشگاه سيد هاشم درخشنده، سيگار فروشي عباس عباسزاده، قهوهخانه علي مرتضي، کافه شيرو اسدپور، پيرايشگاه خداخواست اهل کازرون، که بعدا همه اين مغازهها تخريب و بجاشون فلکه ششم بهمن احداث شد. توجه داشته باشيم که شمال ميدان دروازه، زمين بزرگي بود به نام ميدان توپخانه که بعدا شد ميدان مصدق و تجمعات سياسي هم در آن شکل ميگرفت، ولي بخاطر اينکه نام مصدق فراموش شود، از طرف رژيم در آن مکان ساختمان بانک صادرات کنوني ساخته شد که تقريبا اولين ساختمان شيک و بلند مرتبه در بوشهر بود. در اين ميدان منزل حاج علي ياسي قرار داشت که تخريبش کردند. همچنين قهوه خانه تابستوني علي مرتضي هم گوشه ميدان داير ميشد. او عريش بزرگي ميزد و بعدازظهرها، مردان براي کشيدن قليان و نوشيدن چاي آنجا دور هم جمع مي شدند و از هر دري سخن ميگفتند.

يکي از مغازههايي که هنگام تعريض خيابان تخريب کردند کارگاه ليموناد سازي حيدرک اول خيابان انقلاب روبروي مغازه جليل ذغالي يا بنگاه املاک عماري بود، و ديگري مغازه فالوده و بستني فروشي حيدرک در غرب ميدان دروازه کنار نانوايي، که آن هم تخريب کردند، ايشان شخصي نسبتاً چاق بود و هنگام راه رفتن کمي لنگ ميزد و با صداي رسايي صحبت ميکرد، اهل کازرون و آدم بسيار متدين و خوبي بود. پس از تخريب مغازه و کارگاهش به چند مغازه بالاتر از نانوايي اصغر در فلکه کنوني نقل مکان کرد که بعداً اين مغازه بزرگ به ترشي فروشي و سپس به سوپر شمشاد تبديل شد و حالا پاساژ طلا فروشان شده است.

خلاصه ما وارد کافه شديم، چهار نفر بوديم، مرحوم کمال طهماسبي و خدا بيامرز اکبر شمسايي، خودم و عبدالحسين نديمي، دونفر ديگر هم که يکي رسول بابو و ديگري محمد رحيم ديسي بود و روز قبل باهامون بازي کرده بودند،  نيامدند. کمال که ديروز وزير شده بود و قرار شد حساب کنه، به طرف ميزي که حيدرک پشتش نشسته بود رفت و آهسته بهش گفت: «چهار تا فالوده کوچک برامون بيار»، ولي او طبق عادتش با اشاره به ميز ما با صداي بلند صدا زد: «آغا فرج چهار تا فالوده کوچيک براي چهار تا آدم بزرگ بيار»، که همگي ما زديم زير خنده.

مشغول خوردن فالوده بوديم که سر و صدايي از بيرون آمد،  همگي به طرف درب دويديم و ديديم برابر قهوه خونه مسلم شلوغ شده و دو تا پاسبان اومدن پرس و جو ميکنند و دنبال افرادي ميگردند که بعداً مشخص شد فردي به نام «گمپلو» و دوستش «ماشو مسلسل» با چند مرد بالاسوني درگير شدن و گمپلو با چاقو و ماشو مسلسل قوري چاي داغ بلند کرده به سر يکي ديگه از آنها زده و فرار کردند و پاسبانا دنبالشون ميگردند، ولي چون کسي را پيدا نکردند، افراد کتک خورده با پاسبانان به طرف شهرباني رفتند، ما هم فالودههامون رو تمام کرديم و به طرف برحه کازروني حرکت کرديم، سر راه روبروي نانوايي اصغر دو نفر پهلوي دي جيجو (مادر خديجه) کنار پياده رو نشسته بودند و ضمن خوردن حلواي انگشت پيچ سرشار از روغن  با نون، داشتند ماجراي دعوا را با آب و تاب بازگو و به حساب خودشان از زرنگي و فرزي گمپلو و ماشو مسلسل تعريف ميکردند.

کمال با خنده گفت: بچه ها ميدونين به اي دوتا چه ميگن؟ گفتيم نه، گفت: او بُلندو سيش ميگن «آزو»، او کُپلو هم سيش ميگن «عيوضو عقرب»، ميفهمين سي چه؟ ميگن از باسيدون تا برابر ششم بهمن با دست مثل عقرب رو کَمه دريا رُو رفته.

(هفته نامه نسیم جنوب- سال بیست و ششم، شماره 1060)

مرتبط:
برچسب ها:
ابراهیم بشکانی

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین