طراحی سایت
تاريخ انتشار: 19 آبان 1402 - 13:56

سيروس شيبو: خودم را  ميان خاطرات ديدم، گرم و صميمي، همه بودند، خيلي شلوغ و پر سرو صدا، همه چيز در ذهنم موج ميزد. دم دروازه شلوغ بود، پلاکارت سينما را نگاهي انداختم فيلم سلطان قلبها، تعريفش را زياد شنيده بودم به خودم گفتم شب با دوستانم برم سينما فيلم قشنگيه. چشمم به مجسمه...

پياده در کوچه خاطرات بوشهر

سيروس شيبو

خودم را  ميان خاطرات ديدم، گرم و صميمي، همه بودند، خيلي شلوغ و پر سرو صدا، همه چيز در ذهنم موج ميزد. دم دروازه شلوغ بود، پلاکارت سينما را نگاهي انداختم فيلم سلطان قلبها، تعريفش را زياد شنيده بودم به خودم گفتم شب با دوستانم برم سينما فيلم قشنگيه. چشمم به مجسمه شاه که وسط فلکه بود افتاد.

خيلي بزرگ بود، صداي جواد پتان که دو دله آب به وسيله کنتار رو دوشش حمل ميکرد شنيدم که ميگفت علي يارت، علي يارت... با دوستاش شوخي ميکرد، سورکي هم بود بهش ميگفتند سورکي سه تا به يکي و او هم ميخنديد. علي خادم مثل پليس راهنمايي وسط خيابان ايستاده بود و ماشينها را جريمه ميکرد و مردم با خنده به او پول مي دادند... يونس اشکو توي مغازه کوچک روزنامه فروشيش ايستاده بود، مجله و روزنامه ها را مرتب ميکرد.

آن طرف فلکه دروازه رفتم علي پکورايي پشت گاري چهار چرخش پکورا درست ميکرد و ميفروخت، بوي پکورا آن اطراف غوغا ميکرد و آدم  گشنه را به طرف خود مي کشاند. علي سيگاري توي دکه نشسته بود به فلکه دروازه خيره شده و در افکار خود غرق شده بود... کنار خيابان  به طرف مسجد پيرزن که ميرفتي دي جيجو حلوا ميفروخت، حلواي انگشت پيچ دي جيجو معروف بود. حاج فتحعلي سيني بزرگ کيک روي سر داشت و توي مغازه رفت.

جلوتر که رفتم مغازه خليل قصاب گوشت تازه گوسفند داشت چند تا مشتري ايستاده بودند و خليل با مهارت دسته ساطور در دستانش ميچرخاند و گوشت تکه ميکرد و به مشتري ميداد.

دم دکون مندو قرصي شلوغ بود، يکي پشمک ميخواست، يکي مسقطي، انواع شيريني هاي تازه بهت چشمک ميزدند و او با خنده و شوخي مشتريهاي خود را رد ميکرد، ميخنديد و ميگفت نوش جونتون، بخوريد نوش جونتون.

بوي دم نوشهاي عطاري توي بازار فر گرفته بود، عطاري درويش منش، موافق و مجيدي هميشه دکونشون شلوغ بود جلوتر که رفتم اسميل (اسماعيل) سرخو کنار مغازه عطر فروشيش دستانش به کمر زده بود و رهگذران را تماشا  ميکرد و با دوستانش سلام عليک و شوخي ميکرد. جنب مغازه اسميل مغازه خيط و قلاب فروشي جاويدي بود، هميشه دکانش شلوغ بود و بچههاي چهار محل قديمي بوشهر براي خريد خيط و قلاب پهلوي او و برادرش ميآمدند، صداي چکش زدن ملاحسين بر بدنه ديگ مسي آهنگي بود با شمارش قدمهاي رهگذران، زني چادر به سر کنار مغازه ملاحسين ايستاده و بچه کوچک خود را  زير چادر شير ميداد و منتظر ملاحسين بود که کارش تمام شود و براي او دعا بنويسد، ... بوي کله پاچه  از مغازه موندو کله اي غوغا ميکرد... سر نبش پيچ بازار مغازه کوچک پارچه فروشي اسحاق يهودي بود، چند زن زيبا با موهاي بلند و آرايش کرده از او پارچه ميخريدند و اسحاق پارچهها را با خطکش بلندي متر ميکرد و با قيچي ميبريد، تا ميزد و به آنها ميداد... مغازه قليون فروشي مندسن (محمدحسن فرزين) قليونهاي زيادي بيرون مغازه گذاشته بود و خودش توي مغازه قليون ميکشيد و چاي ميخورد مغازه کنار او لوازم تحرير فروشي چوبک بود...

دم قهوه خونه خيليها از کسبه بازار و مردم عادي نشسته بودند قليون ميکشيدند و چاي مي خورند. شاگرد قهوهچي پشت سر هم قليون و چاي ميآورد... آزو با چاقو ضامندارش بازي ميکرد و آن را در دستانش ميچرخاند و روي زمين خط ميکشيد، مسلم کنار او نشسته بود و قليون ميکشيد و با هم حرف ميزدند و ايرج کريمي براي آنها نوحه ميخواند. از جمع صميمي آنها بيرون زدم... توي بازار ميوه فروشها صدا ها در هم ميپيچيد و دکانداران ميوههاي خود را تبليغ ميکردند، حمالهاي کوچک و بزرگ بازنبيلهاي حصيري خود به رهگذران ميگفتند آقا، خانم ، حمال نميخواي، بچه حمال نميخواي؟ صداي علي شربتي توي بازار پيچيد، «علي شربتيوم، شربت» و دو ليوان در دست با مهارت بهم ميزد و شعر ميخواند «علي شربتيوم، شربت، شربت خنک، شربت، علي شربتيوم شربت»، صداي پتک بر سندان آهنگران بلند شد و آنها با بازوان ستبر خود پتکها را بر آهنهاي سرخ از آتش بر سندان ميزدند. به طرف بازار ماهي فروشان رفتم ماهيهاي تازه توي سينيهاي بزرگ بهت چشمک ميزدند، انواع ماهي از سبيتي، همور، راشگو، بتان، ميد، ميگو و...

دم ارگ رسيدم، نانوايي شلوغ بود، جلوتر دکان بقالي مشتي مرتضي  برنج و عدس، لوبيا، نخود... ميکشيد و به مشتري ميداد و خيلي از اهالي محله شنبدي و بهبهاني از او قرضي ميبردند.

زنگ تعطيلي مدرسه گلستان زده شد و بچهها با هياهو بيرون آمدند.

دم دکون ابريم (چشم نور) شلوغ شد و بچهها بستني ميخواستند، دي مانسا هم روي زمين چادرش را پهن کرده بود و کشک ميفروخت. دم دکون عبدل شلوغ بود، صداي جلز ولز باميه توي ماهي تابه گسار گرفتهاش بلند شد، بوي باميه گرمه بچهها را به طرف خودش ميکشاند، يقران به عبدل ميدادند و او باميه را از ماهي تابه بيرون ميآورد، روغنش را توي تشتي که کنارش بود ميريخت و در شيره شکر که درست کرده بود ميزد  توي کاغذ ميپيچيد و به بچهها ميداد.

کاغذ هواي دو زاري و پنج زاري توي سقف مغازه او بازي ميکرد، فرفروک هم گوشه مغازه داشت.

عمو کريم شيبو تو مغازه نشسته بود و هيزم و زغال و... براي فروش داشت. بالاتر که رفتم به مغازه علي اکبر رسيدم، داشت بستني درست ميکرد و دبه فلزي در بشکه چوبي و در بشکه تکههاي يخ بود که روي آنها نمک ميريخت، دبه فلزي را با مهارت وسط يخها ميچرخاند، بنک توي کاغذ قيفي که درست کرده بود گوشه مغازه گذاشته  و هر کدام يک قران ميفروخت، ناردونه خوشمزهاي هم داشت.

جلوتر که رفتم مغازه دي شعبون بود و قنبر بيرون مغازه نشسته بود، تسبيح به دست، در فکر فرو رفته بود. کوچه بعد مغازه دي بشير بود،  بچهها از او شيريني و بيسکويت ميخريدند، او نفت هم براي فروش داشت. محوطه پشت مسجد، سراي گل ابريشمي حسن ماندني با پدرم نشسته بودند و خيط و قلابهايشان را درست ميکردند و رده ميزدند، با هم صحبت ميکردند و ميخنديدند... سر کوچه زنهاي محل نشسته بودند و صحبت ميکردند و صداهايشان انعکاس زمان به همراه داشت.

توي ميدون مسجد رسيدم، بندکشي سقف ميدون تمام شده بود و با بمبو (چوب بلند) تلوارهاي روي بندها را جا به جا ميکردند و شرا ميکشيدند. محمود بشير ديوارهاي ميدون مسجد را سياه پوشي ميکرد و مسجد را براي عزاداري محرم آماده ميکردند. نم نم باران ميباريد، بچه ها هفت سنگ بازي ميکردند، بازي عوض شد، بازي چوب کيلي شد، چيش بروک، ده بيست سي چهل... و من توي همه بازيها بودم... در آخر خودم را ديدم که يک نفس هبو ميکشيدم... علي شير خدا به دشت کربلا هبووووووووو....

(هفته نامه نسیم جنوب- سال بیست و ششم، شماره 1060)

برچسب ها:
بوشهر

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین