طراحی سایت
تاريخ انتشار: 30 آبان 1393 - 14:43
به مناسبت۲۹ آبان سالروز درگذشت شاعر بوشهری ایران زمین منوچهر آتشی

ایرج صغیری: از همان ها كه گفتند امروز يک شاعر سر كلاس مان مي آيد، پرسيدم: مگر نگفتيد شاعر، پس كو؟ نمي توانستم قبول كنم، اصلاً باور نمي كردم يک آدم معمولي هم بتواند شعر بگويد. خيلي گذشت تا فهميدم كه درست اندیشه كرده بودم. "آتشي" مثل هيچ شاعري نبود، نو بود، تازه بود. با ...

 

 

ایرج صغیری

 

بايد برگردم به سال هاي دور؛ سال هاي مدرسه، سال هاي پُر از غبار حسرت كه شاگرد مدرسه اي بودم در دبيرستان كه آن سال ها نامش «پهلوي» بود و حالا «شريعتي» شده. آن زمان كه بوشهر توسعه نيافته بود و خلوت بود و فقير بود و گرم و دور بود و از ياد رفته و بر باد رفته. با اين همه چه جهنم دلنشيني داشتيم ما؟! و خود ما معصيت كاران بي گناهي مي مانستيم كه تابستان، تمام عقده هاي باستاني اش را بر جگرگاه هامان آوار مي كرد و ما در هُرم جانكاه و نفس گیر اين سوختن ها سوداگر مهر بوديم؛ عاشق مي شديم و مهرباني مي كرديم با آدم، با درخت، با خاك آتش خيز، با شرجي و خار، بلبل و چغول و حيوان و انسان. 

اهل اين ديار با هم بوديم و چون درخت تناوري يا گل نمي داديم و يا اگر شكوفه اي مي كرد اين درخت، يكي  شان براي مملكتي بس بود؛ چه در صحنه هاي تاريخ كه بزرگاني چون "شيخ حسن آل عصفور"، "رئيس علي دلواري"، "باقرخان" و "احمدخان تنگستانی"، "شيخ حسین چاهكوتاهي"، "غضنفرالسلطنه"، "علي سميل"، "غلامحسین سبزعلی"، "غلام باوفا" و...  و چه در وادی هنر بي ماننداني چون "فايز"، "مفتون"، "شفيق"، "آتشي"، "چوبک" و... اما گويا خزون تو بهار بوشهر افتاده و لشکر مغول را از رو برده است، شكوفه هاي هيچ جا نیسته ی ما را بر باد فنا مي دهد كه خود آبروي فرهنگ كشوري به شمار مي رفتند و مي روند. 

البته آنچه كه از "آتشي" مرده است، استخوان هاي كهنسالي است بزرگ و پي دردمند مردمي بلندبالا كه سنت طبيعت است و کاری از دست كسي بر نمي آيد. ولي آن چه كه از "آتشي" مانده مردني نيست. از گوشت و استخوان جداست. سنت طبيعت نيز در برابر اين وجه از مردان عاجز است.

همان اكسير روح آدمي است كه او را از سنگ و جانور و كرم و خاک جدا مي كند. فرزندان اين خاک نفس گير، اين خاک پاک عشق خيز، پرورش يافته ی باد و دريا و آتشند. در اين وادي آتش پادشاهي مي كند و باد فرمان مي دهد و آب كيمياست. با اين همه فرزندان نجيب اين ديار هر سه را مسخر كرده اند.

از پير زالي كه نان روزانه ي عيال خويش را از جگرگاه آب فرا مي آورد تا دريانورداني كه با لنج هايشان بادهاي لهيمر را شقه مي كنند تا بازیاران نجيبي كه زير بارانِ آتش خورشيد دانه مي كارند و جیلُم مي كنند، بي گمان پيداست كه اگر مردمي از فرزندان اين اهل و اين ديار اراده كند، در تاريخ اين وطن عزيز قد راست مي كند جاودانه. زيرا پشتوانه اي آن چنان دارد.

و "منوچهر آتشي" شعله اي از آتش همين ولايت است. وقتي كه شعر گفتن را آغازيد، زنگي به صدا در آمد، گويي كه هان به هوش باشيد، قافله سالاري نو فرمان تبيره را داد. چه هر آن چه گفته بود نو بود، تازه بود، همانندي نداشت كه كسي بگويد مثل فلان كس شعر مي گويد. نه! "آتشي" مثل "آتشي" شعر گفت. در كتاب هايش به ويژه سه كتاب اولش يعني «آهنگ ديگر»، «آواز خاک» و « ديدار در فلق». او در اين سه كتابش هيچ رنگ و ريايي را به ياري نطلبيد.هر چه بود خودش بود و رنگ ها. رنگ همين اهل ديار و صداها صداي طبيعي بود كه در طبيعت زادگاهش و شهرش شنيده بود. و از همين رو نو بود.

   و شگفتا كه در كتاب اولش «آهنگ ديگر» گويا روزگار و آينده را ديده بود. پيشاپيش، شاعر، اتهام ها و تهمت ها را پاسخ گفته بود. «من نيامده ام تا جاي كس را تنگ سازم / هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت  / "حافظ" نيم تا با سرود جاودانم / خوانند يا رقصند تركان سمرقند / ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر / مسعود سعدم روزني را آرزومند». طراوت اين كلام بر هيچ كس پوشيده نيست، به ويژه صداقتي كه با تحولي غريب در كتاب اعمال شده است. اين كلام صادق و با طراوت، خاص فرزندان اين ديار است. به «خنجرها، بوسه ها، پيمان ها»نگاه كنيم. چه مي انديشيده اين شاعر تنها كه چهل سال پيش گفته است:

«اسب سفيد وحشي / منگر مرا چنين / مشكن مرا چنين / سينه نمانده تا خروشي به پا كنم... / دشمن كمين نشسته به پيكان سكه ها... / هر دست كو فشارد دست مرا ز مهر / مار فريب دارد پنهان در آستين / اسب سپید وحشي / در بيشه زار چشمم جوياي چيستي...».

اين همه صداقت و تازگي و طراوت، ويژه ی شاعر يگانه اي است كه درد اجداد خويش را در كوه و دریا و سبخ زار تجربه كرده است. با اين همه كم نبودند بخيلاني كه در گام هاي نخستين شاعر ما گفتند همين است و ديگر تكرار نمي شود... اما كتاب دوم او پخته تر، صادقانه تر و هنرمندانه تر از كتاب اول از راه رسيد؛ «آواز خاک».

 حالا بايد آنان كه او را نمي شناختند، بوشهر را بشناسند و فرزندان اين ديار را. تفنگ و عشق و اسب و "عبدوي جت". شروه و آواز تي تروک ها كه موسيقي شعر "آتشي" از نخلستان است و از گزدان، از ديزاشكن است و بردخون، از جم و ريز و ديلم. و وزن شعر او از نبض همين طبيعت گرفته شده استز

با كتاب سوم‌ "آتشي" ديگر هر ترديدي زايل شد. نه از آن جهت كه جايزه ي بهترين كتاب سال را گرفت، بل كه از آن روي كه "آتشي" ديگر پخته و در اوج بود. «ديدار در فلق» سروده ی شاعري است شش دانگ، مستقلق و صاحب هويتي صاف و زلال. حالا ديگر يک سر و گردن از هم رديفان خود  برتر است. بعد از "شاملو"، شعر"آتشي" بود كه توجه بيگانگان را جلب كرد و پس از "آتشي" نوبت به ترجمه ی اشعار شاعران روزگار حتا "سهراب سپهري" شد. 

چرا شعر "آتشي" اين قدر قرص و محكم، اين قدر پاک و زلال و بي نقص؟ فقط از اين روي كه صادقانه طبيعت و مردم ديار خود را شعر كرد. رنج بازياران خسته، اندوه ماهيگيران دردمند، عشق هاي خونين، تعصب ها، غيرت ها و مهرباني ها و مهرباني ها و مهرباني ها. به حرمت اين واژه هاي پاک و صادق و خالص است كه "آتشي" چون آتش جاويدان مانسته مي شود. او توانست ديار خويش را شعر كند و رنجي را تبلور ببخشد كه خالوهايش با‌ آن‌ آشنا بودند. سلامي كند كه عموهايش مي كردند. كريمانه سفره اش را باز مي كند، زيرا سفره ی بسته را نديده است. "آتشي" و نام "آتشي" و شعر و هنرش از اين مرز و بوم فراتر رفت. به همين جهت و به همين دليل. هر هنرمندي كه بخواهد هنرش اندوه جهانيان را واگويه كند، بي گمان بايد پيش تر اندوه ديار خويش را باز شناسد و همان را پژواک كند كه اگر در اين وظيفه صادق بود و بي غل و غش، هنرمندي جهاني و عالم گير است. شاگرد مدرسه اي بي خبر،  ساده با ذهني خالي و پاک بودم كه هم كلاسي هايم زمزمه كردند امروز يک شاعر مي آيد درس مان مي دهد. اما "‌آتشي" آمد. مردي بلند قد، با كت و شلوار و عطر و ادكلن. مثل خيلي از معلم هاي ديگر. گفتم پس كو شاعر؟ در رؤياهاي من شاعر كسي است كه همسايه ی "حافظ" باشد. هم كلاس  "سعدي" و رفيق "فردوسي". اما اين آقاي كت و شلواري يک مرد ساده است، مثل معلم هاي ديگر.

از همان ها كه گفتند امروز يک شاعر سر كلاس مان مي آيد، پرسيدم: مگر نگفتيد شاعر، پس كو؟ نمي توانستم قبول كنم، اصلاً باور نمي كردم يک آدم معمولي هم بتواند شعر بگويد. خيلي گذشت تا فهميدم كه درست اندیشه كرده بودم. "آتشي" مثل هيچ شاعري نبود، نو بود، تازه بود. با شعرها و حرف هاي تازه. در شعر او نام پرنده هايي را مي ديدم كه دوست شان داشتم. عجب، چه قدر واژه ی بازيار، جط، گز، گراز، كاپو، زنگل، شروه، تي تروک و... چه قدر اين كلمات شاعرانه اند و من غافل بودم. 

 

برچسب ها:
منوچهر آتشی

نظرات کاربران
ناشناس بيش از 10 سال قبل گفت:
روح منوچهر اتشی این شاعر دشتستانی الاصل شادباد
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین