طراحی سایت
تاريخ انتشار: 30 آبان 1393 - 13:12
به مناسبت۲۹ آبان سالروز درگذشت شاعر بوشهری ایران زمین منوچهر آتشی

فرزین خجسته: "آتشي" در روزگاري اولين مجموعه ی شعر خود را به عنوان يک شاعر بوشهري و جنوبي مطرح كرد كه روشنفكران مركزنشين دوست تر داشتند اين سياق سيادت در خاندان بالانشين ها موروثي بماند. روزگاري كه ادعا جرأت مي خواست. روزگاري كه مثل روزگار ما تاراج ادب به نام ترويج، رواج نداشت كه حجم توليد شعر بيشتر از محصولات كارگاه هاي عسل گيري باشد و ...

 

فرزین خجسته

 

با اسب سفيد قصه هاي سوخته ی قلعه ها. سمند بادپاي و آتش ناي. "آتشي" نماند، ولی "آتشي" مي ماند، چون پرواز ماندني است، "فردوسي" ماند، "خيام" ماند، "حافظ" و "نظامي" ماندند، "سعدی" و "مولوي" ماندند. "آتشي" هم مي ماند؛ با همه ی قصه ی زندگي اش، يعني با همه ی هنرش، شعرش، با همه ی نامش كه موجب تداوم اعتبار شعر و هنر است. از همان نژاد خاص كه به هر الفي، الف قد طايفه مي شوند. 

"آتشي" درست همان زماني با رداي دست بافت شعر جنوب بر سكوي خطابه ایستاد که معقات سبعه (آويزه هاي هفت گانه) بر سر كرسي عمودي ديوار حرم تاريخ شعر با سلاح صنعت كلام، جنگ برتری و بهتري داشتند و نام بوشهر و جنوب را اعتباري مداوم بخشيد و اين اعتبار و شهرت تا هميشه وامدار اوست.

"آتشي" رفت، با اسب سفيد وحشي و با زخم ناسورهاي ميراثي اين قبيله. (زخم هايي كه مثل خوره روح را در...). 

حالا ديگر آنان كه مي خواستند قبل از مردن او را بكشند، به فكرمظلوم ديگري برای آماج گاه كراهت باشند. بنازم به اين همت در تداوم سنت بيدادي نخبه كشی (هر كه با ما نيست حتماً كافر است).

از هم روزگاران "آتشي" تني چند چهره ی ماندگار ديگر باقي نمانده اند و با تلخ كامي بايد بپذيريم كه نسل كلاسيک سلسله ی شاعران مرجع كه چهره هاي شاخص آن ها "ملک الشعرا" و "يزدي" و "عشقي" و… تا "نيما" و "شاملو" بودند، رو به ناپيدایي جسمي است و رسيده ايم كه سراغ كلاسيک ها را در بايگاني تاريخ شعر بگيريم، البته بايگاني نه به معناي فراموشی، چون هرگز نمیرد آن كه دلش زنده شد به عشق و همين امر، لزوم حرمت و تكريم و قدرداني را دو چندان و صد چندان مي كند. 

"آتشي" در روزگاري اولين مجموعه ی شعر خود را به عنوان يک شاعر بوشهري و جنوبي مطرح كرد كه روشنفكران مركزنشين دوست تر داشتند اين سياق سيادت در خاندان بالانشين ها موروثي بماند. روزگاري كه ادعا جرأت مي خواست. روزگاري كه مثل روزگار ما تاراج ادب به نام ترويج، رواج نداشت كه حجم توليد شعر بيشتر از محصولات كارگاه هاي عسل گيري باشد و هر موش و گربه خواني ديوان جلد كند! روزگاري كه مي بايست برای سرودن يک بيت شعر حتماً هزار بيت شعر خوانده باشي. و "آتشي" آن قدر اندوخته بود و مسلح آمده بود كه با ارایه ی اولين دفتر شعر، همگان را به پذيرش و تكريم اين مهمان جوان جنوبي جوياي نام وا داشت و "آتشي" روح گدازنده ی جنوب و عصيان و شور ميراثي يک شاعر جنوبي را در گستره ی ادب به تداوم گذاشت و شد همان مُشكي كه هم خود ببويد هم عطار بگويد و تازه عطار هم هر چه بگويد كم گفته است. از آتشي تقريباً ناگفته اي باقي نمانده است. از زندگي او، آثار او، سير كار و فعاليت او و... . ولي يک نكته ناگفته مانده است و این نکته انگار طلسم ماندگاری ست که در روح و جسم جنوب و اهل هنر جنوب، حق آب و گل يافته است، آن گونه که رنج از زخم آشنا، الفت وطن را در كام اين تبار مظلوم، تلخ و آوارگی را گوارا مي سازد. "فايز" آواره ی گزدراز و باغ بيگم، "چوبک" آن سوي تمام آرزوها و كنار چادر غربت. ...و اين ناگفته يا بهتر بگويم اين رنج گفته شده و ناشنيده مانده . تاريخ با آن زبان سرخ و نا آرام كي مي خواهد اين گفته ی ناگفته ی ناشنيده را پاسخ دهد يا فرياد كند؟

"حافظ" شيرازی… 

"آتشي" بوشهری… 

غربت بس است. مگر قرار است اين نفرين سنتي، گريبان مظلوم ترين پيادگان كاروان زيارت كعبه ی دل را تا ابد رها نكند؟ غريبي، غريبي است، غریب مرگی دیگر چرا؟! همان زخم بس نيست كه "چوبک" در آخرين روزهاي عمر آرزوي خوردن قليه ماهي زير سايه ی يک نخل را به گور بُرد؟ وقت آن نرسیده که خيل پراكنده ی اهل هنر كه مشق شمشير جنگ خانگي را از مشق قلم هم دوست تر دارند، لااقل اگر با فرياد زندگان بيدار نمي شوند از سكوت رفتگان به خود آيند؟ 

دير شده است، به شرافت سوگند دير شده. خيلی دير. زير گوشمان، در پيچ يک كوچه ی خميده بر تنه ی پير بندر، حكم آوارگي "صغيري" عزيز و بزرگ از نهانگاه احكام غيبي صادر مي شود. روي جسم غربت كشیده ي "آتشي" دعواي زرگري راه مي اندازند كه قطعه ي هنرمندان امامزاده طاهر هنوز ناقص است. آن هم هنرمنداني كه از تمام تهران فقط همين یک در دو متر گور گمنام را نصيب برده اند. انگار هنرمنداني كه در تهران دفن شده اند از فرط عيش و شادي سنكوب كرده اند. انگار تاج زمرد بر فراز گورشان آويخته اند. 

با شما هستم دوستان با شما عزيزان؛ "آتشي" رفت و از صاحبان و بزرگان ما تني چند بيشتر باقي نمانده اند. بزرگان خود را تكريم و احترام كنيم. آنان شناسنامه های ما هستند. بيایيد برای هميشه از غفلت و هواي مسموم دشمن تراشی و دوست كُشی و دوست آزاري جدا شويم. هواي اين دخمه ی غفلت مسموم است. روح را مي پژمرد. جسم را مي كشد. ابزار مي كند، آلت دست مي سازد. بيایيد و بيایيم كمترين و اتفاقاً راحت ترين كاري را كه مي توانيم برای هم انجام دهيم، از يكديگر دريغ نكنيم. احترام و محبت. اين را كه ديگر نمي خواهيم در نا كجاآباد جست و جو كنيم. نمي خواهيم نوع صادراتي يا بازار مشترکش را مصرف كنيم. اين يكي متاع وطني را من در دو بازارچه ی قديمي سراغ دارم. فراوان و ارزان. بازارچه ی دل و بازار وطن. از پيرمردان مهربان گذرگاه گرم همين بازارچه ی نزديک محله مان بپرسيم تا يک كاسه ی آب و يک لبخند شسته و پاكيزه در دست هايمان بگذارند. چشم ها را بشویيم. جور ديگري نگاه كنيم. اشتباه نمي كنم. اين جسد "آتشي" است، ولي آن سوتر هنوز چهره ی آرام "صغيري" را با لبخند مهربان، "حميدي" را با فروتني بزرگوارانه اش، ""محسن شريف" و "ایرج شمسی زاده" و "فرج کمالی" و ديگران را داريم. 

آري؛ به شرافت سوگند، وقت آن رسيده است كه دامن اين شرمندگي را رها سازيم كه:

 

«به جاي بوسه بگو زخم دیگری بزنند

             که این قبیله چنین پاس قلب محرم داشت

هزار تیغ به قلبت نشست و دم نزدی

            در این دیار مگر دشنه بوی مرهم داشت؟» 

 

 

برچسب ها:
منوچهر آتشی

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین