طراحی سایت
تاريخ انتشار: 27 آبان 1392 - 23:19
به مناسبت۲۹ آبان سالروز درگذشت شاعر بوشهری ایران زمین منوچهر آتشی

جهانشير ياراحمدي: او – شاعر – بر شانه ی واژه ها موّاج مي رود...، به خشكي كه مي رسد بر خلاف هميشه اين بار «پا» بر خشكي نمي گذارد. نمي تواند. پلنگ دره ی ديزاشكن از فراز به زادگاه بازنگشته، او اين بار خوابيده - گويا از خستگي مفرط – باز گشته است...

 

جهانشير ياراحمدي

 

«پلنگ دره ي ديزاشكن»‌از فراز به فرود آمده است، به ناگاه، اما اين بار نه براي شكار واژه هاي وحشي، بل براي به زمين گذاشتن انبوهي از آن ها كه چندين و چند سال است بر شانه هاي خود يدک مي كشد. او به دشت آمده است از فراز، يله شده است در دشت، اين سو و آن سو نگاهي از چشمان «بچه گرگش» ميخكوب مي كند بر «مرزنگوش ها»، «گل هاي سوري»، «خرگ ها» و از ته دل آهي مي كشد و به خود مي گويد: افسوس كه ديگر نمي توانم شما را از اين دشت به فراز ببرم و جهانيان را با «بو» و «وجودتان» سرمست كنم. او خسته است. خود را به زمين مي سايد و دمي مي نشيند. گوش مي دهد؛ اسبان سپيد وحشي برايش شيهه مي كشند. لبخند مي زند. آن سوي دشت «گزداني» است كه بوي "عبدوي جت" ‌به مشامش رسانده است. چشمانش گرد مي شود. شقايق هاي سرخي آن سوترک نگاهش را عاشقانه مي دزدند... اشک مي ريزد... عاشقانه اشک مي ريزد... خستگي امانش را بريده است... دراز مي كشد... «سفر چه دراز بود و پُر درد و رنج و غم»... كسي صدا مي زند... «بلند شو از خواب / نگاه كن به تقلاي سايه هاي حاشيه ي دشت / به آن سوار غريب / آن پیمبر آگاه / كه باز در فلق سُربرنگِ آب، گذشت»... سر بر مي گرداند... دره ي ديزاشكن را مي بيند كه از آن فرود آمده است... لبخند مي زند... «و ماجرا / در انتهاي معبر ديز اشكن / آغاز شد...» پلک هايش سنگين مي شود... پس از عمري تلاش شوريده وار در پهنه ي اين ملک، او اكنون در آرزوي خوابي خوش است... «‌آب از سرم گذشته است / اما هراسِ مرگم نيست...» من اما حيرانم كه خواب او گل و گياه دشت آشفته كرد خواهد؟... خواب او را مي ربايد. خسته است. پلک ها به هم مي رود. خواب بر او مستولي مي شود... 

چه خواب سنگيني!... اسب ها ناگهان شيهه مي كشند، تي تروک ها شروه مي خوانند، ‌شقايق ها سر خم مي كنند... و اين پايان خستگي يک مسافر عاشق است... «اي شب! به من بگو / اكنون ستاره ها / نجواگران مرثیه ي عشق كيستند؟ / و گاه عصر بر سر ديوار باغ ما / باز آن دو مرغ خسته چرا مي گريستند؟»

واژه ها بر شانه هاي سترگ مسافر خسته در دشت يله مي شوند، در چشم بر هم زدنی اقيانوسي از واژه كه بسياري از آن ها خود گياهان و جانداران و درختان دشتند، دور او حلقه مي زنند و گردش مي گردند. چه عاشقانه است و زيبا طواف واژه ها بر گرد شاعر. واژه هايي غريب، گُم، دور از ذهن، روستايي كه گر شاعر نبود هرگز امروز آدم هاي آن سوي جهان كه نه، آدم هاي چند كيلومتر دورتر از اين جا، اين دشت تير نمي شناختند آنها را. طواف كنيد، بگرديد، بر گردش بچرخيد كه هر چه داريد از اوست. 

اما‌ آن سوي اين اقيانوس واژه، گويا خشكي سپيدی به چشم مي آيد، در ساحل اقيانوس. شگفتا مرد خواب رفته با انگشت اشاره اش به خشكي اشاره مي كند... عده اي مي دوند، عده اي مي بينند، عده اي هم مي رمند... اين جا خشكي است! اين جا كجاست؟ واژه ها با هم گلاويز مي شوند. خشكي بندر سالداري است كه گويا زمانی «ليان» بوده است. پا بر خشكي كه مي گذاري، كمي آن سوتر، تكه كاغذي نظرت را جلب مي كند... كاغذ را كه بر مي داري آن را مي تكاني و چشمانت نزديک تر مي كني... و بعد آرام آرام اشک هايت بر گونه هايت بوسه مي زنند... بخوان! بلند بخوان! به آواز بخوان! او كلام شاعر ماست... واژه ها صدا مي زنند و تو مجبور مي شوي بلند با گريه بخواني: «لنگرگاه هميشگي ام بوشهر».

امواج واژه ها ناگهان خروشان به حركت در مي آيند. مَد مي شود. شاعر بر شانه ی واژه ها جا خوش مي كند... باد بانگ چاووشي سر مي دهد. ناگهان... «آهنگ شروه هاي فايز / از شيب هاي ماسه / از جنگل معطر سدر و گز / در پهنه ی بيابان مي پيچيد». 

او – شاعر – بر شانه ی واژه ها موّاج مي رود...، به خشكي كه مي رسد بر خلاف هميشه اين بار «پا» بر خشكي نمي گذارد. نمي تواند. پلنگ دره ی ديزاشكن از فراز به زادگاه بازنگشته، او اين بار خوابيده - گويا از خستگي مفرط – باز گشته است. 

او مي آيد تا پهلو بگيرد در لنگرگاه هميشگي اش بوشهر... اشک ها بدرقه اش مي كنند – همه گريانند... اما غريب است... چه قدر غريب است... صدا مي آيد... گوش كنيد... بيشتر گوش كنيد... دقت كنيد... او در مدار صفر دارد براي ما شعر مي خواند خندان، مثل هميشه... گوش كنيد... او مي خواند... « من مي روم تا شاخه اي ديگر برويد / هستي مرا اين بخشش مردانه آموخت». 

 

 

برچسب ها:
منوچهر آتشی

نظرات کاربران
اهل دشتي بيش از 10 سال قبل گفت:
درميان همه ى نوشته هاى چند روز اخير درارتباط با سالروز درگذشت منوچهر آتشى _ بزرگا مردا كه اوبود._نوشته ى اين جهان شير بسيار زيبا و كارآ مد است ؛ زيرا رابطه ى واژه وفرنگ را ، هرچند تآتريكال،به خوبى نشان داده است . آ تشى _ كه خاك براو خوش باد._ براى دوستى نوشته بود:مى دانى كه من از مظاهر طبيعت وحشى خوشم مى آيد واگرباوركنى كه تنها يك عبارت«درّه هاى خالى»مرابه كجاها مى برد؛باور نمى كنى! نه ناله ى مردهاى بى اسب *نه شيهه ى اسب هاى بى مرد /درسينه ى درّه هاىموهوم*چاووشى بادها غم آورد(بوشهر :آبان 1337)
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین