طراحی سایت
جستجو:

حسين شادکامي : در تعطيلات عيد نوروز با دوستان و همکلاسيهايمان، ظهرها به سينما فانوس و بعدازظهر  کنار ساحل دريا قدم ميزديم و عکس يادگاري از کشتي رافائل گرفتن و کافه نگرو رفتن  و کيک و بستني و يا آب هويچ بستني خوردن، به جاي  کافه پالوده حيدرک و شام نيز ساندويچي گبگو تو ششم بهمن و يا ساندويچ دروازه سر ميدون و پاتوق حسين آقا، به جاي سمبوسه و پکوراي  علي پکورايي که تغيير درخوردنيها با دوستان

ارسال شده حدود 12 روز پيش در اجتماعی ، نظر (0)

 مجموعه امتيازها از خارگ چنان موقعيت ممتازي در خليجفارس ساخته بود که انگليسيها بارها آن را اشغال کرده و به عنوان اهرم فشار به ايران از آن استفاده کردند که در اين راه موفق نيز بودند. جالب توجه اينکه اولين باري که انگليسيها در سال 1838 خارگ را به بهانه محاصره هرات اشغال کردند، آن قدر مجذوب خارگ و امتيازهاي آن شدند که جرج اوکلند فرمانرواي کل هندوستان گفته بود بايد کاري کنيم که خارگ به عنوان ملک طلق انگليس اعلام گردد، اين جزيره بعدها ميتواند سنگاپور خليج فارس گردد...

ارسال شده حدود 12 روز پيش در دیدگاه ، نظر (0)

غلامرضا شريفي خواهدبستان در ابتدي روستا و با فاصلهاي از خانههاي مسکوني قرار داشت به همين جهت در فصل گرما تابستان روي زمين و يا زيرزمين اطراف، مارهايي از گونه «تيرمار، کُک مار» پديدار ميشدند. کُک مار اين منطقه خزندهاي با قد کوتاه و به رنگهاي زرد و خاکستري و کور و تنبل بودند ولي زهرشان کشنده و سريع انسان را به هلاکت ميرساند، ولي کشتن آنها راحت بود...

ارسال شده حدود 21 روز پيش در تاریخ ، نظر (0)

علي اسماعيلي: استقبال و شور مردم که بدون شک بدنبال مطالبه حلقه گمشده جامعه ايراني يعني شادي بود، فضاي عمارت حاج رييس را آنقدر کوچک کرد تا حضور مردم به کوچههاي تو در تو بافت قديم بوشهر بکشاند تا نواي شادي همزمان از عمارت به کوچهها کشيده شود و آنقدر اين شور و شادي به پرواز درآيد که صداي آن در گوشه گوشه جهان شنيده شود! فستيوالي که توانست فراتر از بزرگترين فستيوالهاي جهاني...

ارسال شده حدود 24 روز پيش در ادب و هنر ، نظر (0)

خيام در زندگي شخصي اونجوري که در تاريخ آمده، خلق تنگي داشته و کم حوصله بوده و جواب سوالش نميشد کرد. اما اگر در اين زمانه ما ميبود، حتمن ميگفت تنها گروهي که بعد از چند صد سال مرا درک کردهاند، همين شما بوشهريها بوديد که به آواز طرب، خوش هستيد و بي دغدغه ديروز و فردا، امروز را خوش داشتهايد...

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در گفتگو ، نظر (0)

بشير علوي: گريز از جنگ و پيشآمدهاي آن، راه نجات زن، مشکلات و گرفتاريهاي زنان بهويژه در برابر مردان، و ذهن قوي و جستجوگر زنان از جمله مؤلفههايي هستند که در داستانهاي کوتاه اين مجموعه يافت ميشوند. نوع پردازش به متن و زبان، و شيوه برخورد با شخصيتها و نحوة بيان مشکلات و بروز دادنِ آنها نوعي نگاه زنانه را به متن نشان ميدهد؛ نگاهي که از ديد يک نويسندة زن نميتواند پنهان بماند...

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در ادب و هنر ، نظر (0)

شعري از محمّدعلي موّاجي

به مناسبت  سالروزتولدش 10  بهمن 1334

 

«زمين»

در آيندهاي نزديک

 که با ضربان قلب

قابل شمارش است

زمين

با فريادي پدرانه خواهد گفت :

اي جهانيان

گاه عزيمت فرا رسيده است

باروبنه بر بنديد!

دير زماني ست که تو، انسان

ديگر در من نميگنجي

تو را جهاني ديگر بايد

بگذار دمي    دور از هياهو

صداي امواج اقيانوس

و آواي حرکت مواّج رودهاي خروشان

صفير طوفانهاي قارهاي

را بشنوم

ساليان درازي است

که اين آواها را نشنيدهام

و اين مناظر را نديدهام

بگذار آبهاي سرد رودها

در تن خستهام نفوذ کنند

در اعصار و قرون

انديشه سرنوشت تو

لحظهاي مرا آسوده نگذاشت

دردي عظيم کشيدهاي انسان

جراحاتي عميق در روح توست

که با گذشت ساليان دراز

التيام ميپذيرد

و چقدر رنج ديدهاي

و پيش از تو، من

که تمام سرگذشتها را

از بر دارم

کنون وارهيدهاي

از رنج و درد کهنه اعصار

کنون دوران پيش

سيماي غريب و باور نکردني دارد

و از «جهنم درون»

بهشتي شگفتآور

آفريدهاي

اينک انساني نو،

جهان را   ميکاود

انساني نوين

و مسيري نو

از            جهالت به علم

*    *     *

بگذار           از دور

نظارهگر تو باشم

باروبنه بر بنديد!

 

(اسفند ماه 1358، در سن 24 سالگي)

 

افسروظيفه شهيد محمدعلي مواجي  در طي 26 سال زندگي پر بارش، اشعار، نوشتهها و ترجمههايي به يادگار گذاشته است. او پس از تحصيلات دانشگاهي در رشته علوم سياسي در دانشگاه تهران، در نبرد آزادسازي خرمشهر همراه با برادرش محمّدحسن مواجي در 10 ارديبهشت 1361 جانشان را فداي ميهن کردند.

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

برادر جمپولوي (دوقلو) من (ابراهيم هوشيار) / علاقه و دلبستگي‌اش به بوشهر را حفظ کرده بود (دکتر رسول هاشمي) / براي پرويز هوشيار عزيز ( دکتر رضا معتمد) / اسمي مترادف با فرهيختگيِ يک انسان و خادمِ امور فرهنگي، ادبي و هنري (حسين طالبي) / صحنه گردان جلسات بوشهري‌هاي مقيم مرکز (ابراهيم ميگلي‌نژاد) / و خزاني ديگر در بوستان علم و هنر و انديشه بوشهر (خورشيد فقيه) / پرویز هم پرید (عبدالمجید زنگویی)/ ماجراي آن دوربين هشت ميلي متري (هاشم هاشم‌زاده)، سال‌هاي سخت و سخت‌تر (فريده كاردانى)...

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در بوشهر نامه ، نظر (0)

 اول مهر به همان مدرسه رفتيم که نامش مهران بود. معلم کلاس دوم مرحوم آقاي گيتيزاده بود که مردي بلند قد و خوش تيپ بود. در همان سالها آقاي گيتيزاده با خانم محتشمي ازدواج کردند و يادم است که عروسي مفصلي گرفتند. در ميان دانش آموزان دولابي، حميدي ، فروزاني و خودم از بچه هاي زرنگ بوديم و رقابت داشتيم و خيلي درس خوان بوديم به طوري که آقاي گيتيزاده در کلاس دوم تعدادي از بچهها را در اختيار ما گذاشته بود...

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در بوشهر نامه ، نظر (0)

 با ورود اين دبيران باسواد به دبيرستان ها موج جديدي از سبک آموزشي جديد و مدرن، روح تازهاي درکالبد دبيرستانهاي بوشهر دميده شد. دبيران درآن زمان از هر نظر ممتاز و قابل احترام بودند و خود نيز سعي در حفظ جايگاه خود داشتند و جامعه نيز به خوبي پذيراي آنها بود. به عنوان مثال مرحوم دکترفقيهينژاد انساني با شخصيتي علمي، خوشمشرب، خوش سيما، فوقالعاده تميز و بسيار شيک پوش بود...

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)

مهارت نه گفتن

حسين زيرراهي - مدرس مهارتهاي زندگي

به يك بچه پنج ساله كه در حال بازي است بگوييد يك ليوان آب برايتان بياورد. خيلي راحت و بدون هيچ رودربايستي به شما نه ميگويد. اين حقيقت نشان ميدهد ما در خردسالي مهارت نه گفتن را دارا بودهايم ولي به دلايل مختلف از دستش دادهايم    . حال در بزرگسالي بايد با تلاش فراواني آن     را بدست بياوريم. شخصا معقدم به غير از منابعي چون وقت، انرژي و پولي كه به خاطر عدم توانايي در نه گفتن از دست ميدهيم، از همه بدتر حرص و خودخورياي است كه بعد از بله گفتنهاي بيجا تجربه ميكنيم. به ياد بياوريد زمانهايي كه کسي از شما درخواست پول، انجام كار يا قرض دادن وسيلهاي داشته و شما با وجود عدم ميل باطني به او بله گفتهايد و بعد چه حالي داشتهايد.

به راستي چرا اينقدر نه گفتن براي ما سخت است؟ ما به دلايل گوناگوني نميخواهيم به ديگران نه بگوييم. يك دليل اين است كه نميخواهيم به ديگران توهين كرده باشيم. چون برآورده نكردن خواستههاي ديگران را توهينآميز ميدانيم. ديگر اينكه دوست نداريم خودخواه جلوه كنيم. فكر ميكنيم در اولويت قرار دادن خواستههاي خودمان نوعي خودخواهي است. دوست داريم به ديگران كمك كنيم و آنها ما را دوست داشته باشند و باارزش جلوه كنيم. نميخواهيم ديگران را ناراحت كنيم. گاهي هم صرفا گرفتار زورگوييهاي عاطفي ميشويم. افرادي هستند که ما را در تله احساسي قرار داده يا راههاي نه گفتن را بر روي ما ميبندند. البته دليل كلي ناتواني در نه گفتن عزتنفس پايين است. وقتي عزتنفسمان بالا است ميدانيم هيچ اشكالي ندارد نه بگوييم. چون حق داريم خواسته خود را در اولويت بگذاريم.

گاهي هم شيوه نه گفتنمان كار را خراب ميكند. مثلا به دروغ متوسل ميشويم. يا وقت تلف ميكنيم و جواب طرف مقابل را تا مدتي نميدهيم. يا بهانههاي غيرواقعي ميآوريم. مثلا به جاي اينكه بگوييم من نميخواهم اين كار را انجام بدهم قسم و قرآن ميخوريم كه نميتوانم يا ندارم. اينها باعث ميشود وجهه ما پيش ديگران آسيب ببيند. ضمن اينكه كمكي هم به بالا رفتن مهارت نه گفتنمان نميكند.

چطور نه بگوييم؟ نخست، نه گفتن بايد محترمانه باشد. اظهار تاسف ميكنيم كه نميتوانيم پاسخ مثبت بدهيم. دوم، نه گفتن بايد رك باشد. مثلا اين جمله "متاسفانه پاسخم منفي است". با منمن كردن و صغرا و كبرا چيدن هيچ كمكي به خود و طرف مقابل نميكنيم. سوم وقتكشي نكنيد. هرچه زودتر پاسخ بدهيد تا او بتواند براي مشكلش راهحلي پيدا كند. چهارم اگر نه گفتن آني برايتان سخت است، يك وقت مشخص بگيريد و بگوييد بررسي ميكنم و تا فلان موقع جواب ميدهم. پنجم اگر با اصرار طرف مقابل مواجه شديد به دنبال پيدا كردن دليل و بهانه بيشتر نباشيد. همان جواب اول را تكرار كنيد. ششم اگر ميتوانيد يك راهحل جايگزين به ايشان پيشنهاد دهيد. ممكن است برايش كمككننده باشد. ضمن اينکه نشان ميدهد شما به فكرش هستيد.

(هفته نامه نسیم جنوب- سال بیست و ششم، شماره 1069)

ارسال شده حدود 1 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

قصه کوتاه

عزّتو

شاهرخ تنگسيري

غنو جُلَتي با زغال رو ديوار خونه ي خداکرم  يه قلب گُتي مي کشيد و با دستخطي  که چپي از  خط  احمدسياه  نبيد يه بُردش مي نوشت عزت يه بُرد ديگه ش مي نوشت غني.  هرروز صبح گه خداکرم قبل از اين که زن هاي همسايه قدم تو کيچه بذارن و قصد دروازه کنن مي اومد و با افتوه و جارو پَنگي  نقاشي  غنو رو  ديوار  ميشست و با خوش ميگفت: لعنت بر شيطون حرومزاده آخرش خين ايي تيله سگ تو گردن مو مي افته، بخدا اگه دسم بيافتي کل کلت ميکنم .

قصه خداکرم و زنش عزتو ديم درازن، عزتو سي ساله دختر آخري و بقولا ته تغاري ابرام قصاب اُبوداني بيد که تو لين هفت احمدآباد زندگي ميکرد، حاصل دو تا ازدواجش يه درزن دختر و يه پسرمعلول بيد که سالم صداش ميزدن.  يازده تا از دختراش فرستاده بيد خونه بخت، دستِ  ايي آخري هم نهاد تو دست  خداکرم  که همسن و سال خودِ ابرام قصاب بيد. عزتو  با دلالي ميشتي زهرا و ننهِ جاسم عربو  با  شپ و کل سوارِ سماچ حاج مالک از اُبودان اوردنش خوردي سيفو.  خداکرم  از چهار تا زن قبليش که دوتاش مرده بيدن و دوتاشون طلاق داده بيد بچه نساخته بيد و بقول ميشتي زهرا : «خداکرم  اجاقش کور بيد». عزتو قشنگ بيد ولي قلدر و با لهجه اُبوداني با همسايه ها حرف ميزد و هميشه موقع عرض اندام تکيه کلامش ميگفت «مو دختر ابرام قصابم»، يعني که حساب دستون بياد با کي طرفين.  غنو مث آدم شوپر زده صورتش قلپيده بيد، قدش کوتاه و تا بگي زورش زياد بيد. پشت سرش ايقد پهن بيد که از بچگي سيش ميگفتن غنو جُلّتي.

هميچي از روزي شروع شد که خداکرم دم دروازه سفارش غنو کرده بيد بياد خونه شون بدنه و کف آب انبار و حوض بشوره تا زمستون اوو بارون ذخيره کنه، عزتو يه مجمعي صبحونه مفصل مياره جلو غنو و يه قيلون برازجوني چاق ميکنه و چندتا فرق قيلون  ميکشه و ديدش هُف ميکنه تو  صورت غنو که چيش تو چيشش نشسته، ني قيلون ميده دس غنو و ميگه بکش که چاقن،  او هم مث خر کيف ميکنه که بالاخره يه نفر حساب آدم اوردش،  حالا  غنو کجا مي بيني، ديگه شاهين تو آسمونم حريف پر و بالش نبيد و يکجا صد دل  عاشق و دلباختهي عزتِ خداکرم ِاز هميچي بي خبر ميشه. عزتو جذابيت خاصي داشت، حرف زدنش تو دل مي نشست و خيليا که دستشون ازش کوتاه بيد ديرا دير هلاکش بيدن.  يه سر شو تا صبح خداکرم  پشت در سرا کمين نشست که مچ غنو بگيره و حسابش بيله کف دسش ولي خبري از  غنو نشد، دم دماي صبح پيرمرد پلک چيشش دوام نيورد و همونجا پشت در  سرا رو  سکوني تنير کنار حبانه ي شکسته خسته و رسه خووش برده بيد. مطابق هر روز رفت در باز کرد، تا چيشش ري ديوار افتاد ديد تا قلب و دستخط غنو رو ديوارن. وا حسينم خداکرم کجا ميبيني،  کاردش ميزدي تُپِ خيني ازش چکه نميکرد، با صداي بلند که همه کيچه و محل بفهمن  داد ميزد: «اگه سر لش بگيرمت  مث مُشک تشت ميزنم که از استخونات  زغال بليط  عمل بياد». ولي خوشم ميفهميد رو در رو حريف  مچ سفت غنو نميشه.

شوي که خداکرم کمين آخر نهاد و عزمش سي خلاص کردن غنو جزم کرد پس در سرا قايم شد وسه تا سر قيلون پشت هم ديد کرد. به محض شنيدن صداي  خش خش زغال رو ديوار دستش دور تنگ قيلون حلقه کرد و در سرا هُمبار باز کرد و از پشت سر  شلال سر غنو  کرد که غرق عشق بازي با اسم عزتو بيد. به گمون خوش ديگه از شر  غنو  خلاص شد.  غنو مشکال خين و مث مرغ سر بريده تو خين خوش مي پلکيد و بوا بوا ميکرد. خداکرم بازداشت کردن. عزتو رفت زندان شهرباني ملاقات خداکرم و سي محض دلداريش با همو لهجه اُبوداني روش کرد طرف خداکرم و گفت : «دوتا قطره اشک نذر خواجه خضر کردم غنو چيش واز کنه و از بيمارستان مرخص بشه رو پاي خودش ويسه». خداکرم (با تشر) گفت: «اگه ده مرتبه ديگه رو پاش ويسه  ده تا تُنگ قيلون ديگه خرجش ميکنم  توهم ايقد از چيشات ولخرجي نکن زن، اشک حرمت داره سي هرچيز و هرکسي نبايد سرازيرش کني».

غنو سه ماه تموم مث ميت  رو تخت بيمارستان بيهوش و حواص افتاده بيد.  تا روزي که با بُنگِ  اذون سحر مسجد فيل چيش واز کرد، غنو هيچ کس و هيچ چيزي يادش نمياومد،  حتي راه خونه خوشونم نميفهميد کجان ولي پاش که از بيمارستان نهاد بيرون يه راست رفت سمت خونه خدا کرم،  تو روز روشن و جلو چيش تموم آدماي کيچه با زغال يه قلب گتي کشيد و وسطش يه تيري رد کرد، زيرش نوشت يا مرگ يا عزتو. غنو با ايي حرکتش سي همه ثابت کرد ديوونهوار دلبسته عزتوون با ايکه ميفهميد شوهرداره.

برخلاف تمام قوانين نوشته شده بشر عنصر عشق بي مرزترين و سقفش لايتناهي ترين عنصر پيدا و پنهان بشرن. کيمياي عشق غالب بر تمام عناصر طبيعتن. در واقع مغز انسانها با پيش فرض عشق قادر به فرمان دادن به  ديگر اندامهاشه. اگر هيچ معجزهاي در دنيا پايه عقلي و علمي نداشته باشه محاله کسي منکر  معجزه عشق بشه چون که همه موجودات زنده عالم شانس يکبار تجربهش دارن. شايد تنها رشته پيوند غنو به دنيا در عالم سکرات عشق و دلباختگي عميق و يک طرفه به عزّتو بيد. 

جنازه غنو سه روز بعد با يه مرگ مشکوک قبل از غروب افتو روبرو تل عاشقون از دل  دريا اومد بالا . رسوايي عشق نافرجام غنو به اينجا ختم شد که خداکرم از دست نيش و کنايه مردم شهر و محل  مجبور به طلاق عزتو  شد. يه روز صبح گه ساک و چمدون عزتو تو دستش گرفت و رفت سمت گاراژ  اتوميهن، عزتو با چيش اشکبار و يه عالمه حرف و حديث ناحقِ ساخته و پرداخته مردم رو صندلي اتوبوس نشست و بال چادرش رو تموم صورتش کشيد و سي هميشه از بوشهر و خداکرم خداحافظي کرد. هميطور که اتوبوس داشت از خيابوناي شهر خارج مي شد عزتو از  پشت شيشه اتوبوس با چشم خوش ميديد که رو تموم ديواراي شهر نقاشي يه قلب تير خورده و اختصار دوتا اسمه که بي صاحب بجا مونده.

(هفته نامه نسیم جنوب سال بیست و ششم، شماره 1068)

ارسال شده 2 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

کنسرتي که بوي دريا ميداد

بهار بيگدلي - استراليا

 

کنسرت گروه ليان براي من شايد با خيليها فرق داشت و فقط يک کنسرت پرشور و حال نبود. کنسرت اين شب صرفا يادآور اين نبود که از موسيقي وطني فقط تو غربت ميشه آزادانه لذت برد. کنسرت ليان براي من فقط نيشتر به غم دوري از خانه و يادآور تلخي مهاجرت نمود. کنسرت گروه ليان فقط احساس غرور از داشتن موسيقي فولك و اصيل مردم جنوب نبود، کنسرت و گروه ليان فقط افتخار به وجود دختران جسور و با استعدادي مثل ليانا نبود. يادآور راستي و درستي مردم جنوب بودن و براي من يادآور خوبيها و شيرينيهاي گذشته.

کنسرت گروه ليان با موسيقي محلي نواي دلچسب ني انبان و حال و هواي جنوب براي من يادآور کودکي و نوجواني بود. يادآور همان خاطراتي که گرد گذر زمان و پستي بلنديهاي زندگي رويشان نشسته است. کنسرت ليان براي من يادآور بابا بود بابايي که خيلي وقت نيست، رفته، اما با رفتنش خيلي چيزها رفته، ليان يادآور عطر فلفل و ادويه غذاهاي عمه ماه نسا بود. ليان يادآور طنين صداي مهربون آقاي دهباشي بود. ليان روزاي خوشي که با عديله گذراندم بود و يادآور زير زيرکي خنديدن و ريسه رفتن بود، کنسرت ليان براي من فشرده شدن قلبم از ديدن شکستن آقاي کنين مرد نازنين روزگار از رفتن بابا بود، صداي غرغر مامان از آنهمه صداي اخبار تو خونه آقاي کنين بود و عطر مرباي بالنگي که از درخت باغچهشون چيده شده بود.

اون شب توي سالن بوي جنوب ميآمد بوي همان گوش ماهيايي که جمع ميکرديم، بوي دريا.

انگار دوباره با بچهها توي قايق نشسته بوديم و باد داشت موهامو ميبرد. خيس شده بوديم  و صداي قهقهمون ميومد. همه اون شب همه توي سالن بلند ميخنديدن و منو ياد خونه ميانداختن، خونهاي که دوره و گرماشو هميشه کم دارم.

اون شب وسط اون همه هياهوي سالن رفتم به گذشته و خاطراتي که ديگه خيلي دور به نظر ميان، دلم از نداشتنها و نبودنها گرفت و اشکم سرازير شد، اما با تمام وجود لذت بردم. ممنون از گروه ليان که با وجود کاستيهايي که هماهنگ کنندههاي ملبورن از پسش بر نيومده بودن، اجراي بسيار زيبا و دلنشيني داشتند.

ممنون از ليانا شريفيان براي به نمايش گذاشتن جسارت و مهارت و تاثير حمايت خانواده، ممنون از محمد بحراني هنرمند که وجودش گرمي کنسرت رو بيشتر کرد و صداش خاطرات نه چندان دور «جناب خان» شخصيت مورد علاقه بابا رو واسم زنده کرد.

ته همه چي ميرسه به ايکاش، ايکاش ميشد زمانو برگردوند. ايکاش دوباره ميشد دوباره دورهم جمع شد، ايکاش دوباره ميشد از ته دل خنديد، اي کاش روزگار خوبي تو راه بود.

ارسال شده 3 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

 اگر شکست بخورم چه؟ اين احتمالا اولين سوالي است که وقتي ميخواهيم دست به اقدام جديدي بزنيم در ذهن ما شکل ميگيرد. آمار شکستهاي انسانها در مقابل موفقيتهايشان نشان ميدهد

ارسال شده 3 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

مونا عليخواه: هميشه و درهمه حال، همکلام شدن با پدر براي من لبِ خاموش ميطلبيد و من هميشه منتظرِ دريافت نگاه و پيامِ پدر بودم... در اين خموشيِ «مولانا»وار، «خموشيد، خموشيد، خموشي دمِ مرگ است/ هم از زندگي است اينک، ز خاموش نفيريد»، اينطور صدايش ميزديم: «پدر». در سالهاي اخير که فاصله بين من و او، از بوشهر تا آمستردام، هر روز بيشتر و بيشتر ميشد، اين بيصدايي دلتنگترم ميکرد...

ارسال شده 3 ماه پيش در ادب و هنر ، نظر (0)

ايام رسيدن زمستوني که فاصلهاش با  گرماي تابستون و پاييز زود گذر. شروع  ميشد 

ارسال شده 3 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

 عبدالرسول سلحشورنژاد: امروز رفته بودم خيابان سنگي روبروي اورژانس(درمانگاه 7 تير ) خيلي شلوغ بود،  جاي پارک گير نميومد،  خيابان پر رفت آمد ماشينها،  ياد بچگيهامون افتادم، خيابان اينقدر خلوت بود که جاي بازي بچه ها بود، انواع بازيها. گاري سيمي و غلتک بازي که  با قوطي خالي روغني و امشي استوانه اي که وسط بالا و پايينش سوراخ ميکرديم ازش سيم رد مي‌‌کرديم و غلتک درست ميکرديم...

ارسال شده 3 ماه پيش در تاریخ ، نظر (0)

حميد آب آذر: پرويز  گفت چهار _ پنج ساله بود که پدرش محدِ عبدوي جط در آن ماجراي معروف کشته مي شود. محد عبدوي جط از شورشيان  و ناراضيان منطقه دشتي و بلوک بوشکان(بخش بوشکان فعلي)  که عليه خوانين زمانه خود سر به شورش برداشته بود. روزي دشمنان وي را غافلگير کرده و در خانه کپري اش با شليک گلوله اي او را کشته بودند...

ارسال شده 4 ماه پيش در بوشهر نامه ، نظر (0)

اين کوچه خيلي خراب بود و حتي براي خودم که اين جا زندگي ميکردم هم سخت بود که اين جا هستم. ديوار نداشت و يک حالت کَرِه مانندي و مخروبهاي بود که شهرداري خرابش کرد و اين محوطه شد جاي موشها و ديگر جانوران، ما آمديم دورش را ديوار کرديم و همين طور که نشسته بودم فکر کردم با مقداري رنگ هم ديوارها را نقاشي کنيم شايد اين کوچه از اين خرابي در بيايد. رنگ گرفتيم و دختر برادرم و بچهها و نوههايم هم همکاري کردند با من و آنها نقاشي کشيدند و خودم رنگ آميزيهايش را انجام دادم.

ارسال شده 4 ماه پيش در گفتگو ، نظر (0)

يکي از جاهايي که حتما توريستهاي ايراني و فرنگي در بندر بوشهر دوست دارند ببينند کافه ننه ي معصومه است. کوچه ننه معصومه و ديگر کوچههاي بافت قديم بوشهر محل گفتگو با تاريخ و شنيدن قصههاست. قصههايي که معجوني از تلخيها و شيرينيهاست. قصههايي که براي شنيدنشان نياز به چند سطل رنگ است و يک پوست نيانبان...

ارسال شده 4 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)

روانشناسان خشونتهاي كلامي و رفتاري نسبت به زنان در جوامع مختلف بخصوص جوامع سنتي را ناشي از ناكامي و محروميت و تبعيض و بيعدالتي در نوع باور افراد آن جامعه و بعد نظام حقوقي آنها ميدانند، وقتي قوانين حقوقي اين جوامع در حق زنان رعايت عدالت را نكرده و در صورت ظلم ازجنس مخالف...

ارسال شده 4 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)

ابراز وجود يعني بيان خواستهها، نيازها و ارزشهاي خود. اينكه بدون تحت تاثير ديگران قرار گرفتن بتوانيم راي مستقل خود را اعلام كنيم؛ از ديگران سوال كنيم؛ آنها را بازخواست كنيم و در وقت مناسب نه بگوييم. از طرف ديگر، ابراز وجود پرخاش و بياحترامي نيست؛ طغيان و سركشي نابجا هم نيست؛ مخالفت و اعتراض بيمعني هم نيست.

ارسال شده 4 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

گاليا توانگر: يکي از اين کارهاي کوچک که ميتوانيد هر روز تکرارش کنيد و نتيجه شگرف آن را ببينيد، 15 دقيقه مطالعه روزانه است. اگر روزي 15 دقيقه مطالعه و سلولهاي خاکستري خويش را درگير کنيد به پيشرفتهاي عظيم يادگيري دست خواهيد يافت. زيبايي روش يا قانون 15 دقيقه در اين است که آن قدر کوتاه است که هيچ وقت به بهانه اينکه وقت نداريد، آن را به تاخير نمياندازيد...

ارسال شده 4 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)

سيروس شيبو: خودم را  ميان خاطرات ديدم، گرم و صميمي، همه بودند، خيلي شلوغ و پر سرو صدا، همه چيز در ذهنم موج ميزد. دم دروازه شلوغ بود، پلاکارت سينما را نگاهي انداختم فيلم سلطان قلبها، تعريفش را زياد شنيده بودم به خودم گفتم شب با دوستانم برم سينما فيلم قشنگيه. چشمم به مجسمه...

ارسال شده 5 ماه پيش در تاریخ ، نظر (0)

ابراهیم بشکانی: از صبح هوا خيلي گرم و شرجي بود، يعني تپ تپ، باد از باد نميجنبيد. طبق معمول همه روزه تو ميدون برحه کازروني جمع شديم و برو بچهها روي سکنچه مسجد که جاي استراحتمون بود نشسته بودند و در فکر بوديم که چگونه وقت بگذرونيم، يکي از بچهها پيشنهاد شَرْرُو بازي داد که همگي قبول کرديم...

ارسال شده 5 ماه پيش در تاریخ ، نظر (0)

محمود قدسي : بچه ها ميگفتن دوتا سياه از آبادان اومدن بوشهر و رفتن تمرين شاهين، رزمي و توراني. ما که کنجکاو شده بوديم روز تمرين شاهين رفتيم ديدن تمرين شاهين. درست بود، يک سياه بلند و باريک به نام رزمي و يک سياه کوتاه و يه کم توپر بنام توراني.رزمي که دفاع وسط بازي ميکرد با ...

ارسال شده 5 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

ابراهیم بشکانی : روز بيستم شهريور ماه، خوانين دشتي و تنگستان و حيات داوودي، بوشهر را محاصره کردند و در روز 25 شهريور ساعت هشت صبح با چندين کاميون از تفنگچيهاي تحت امر خود به سرکردگي فتح الله خان حيات داوودي وارد شهر شدند، در اون زمان هيچ نيروي ارتشي در بوشهر نبود فقط يک هنگ ژاندارمري در بهمني قرار داشت که حدود 200 نفر ژاندارم در آن خدمت ميکردند...

ارسال شده 5 ماه پيش در بوشهر نامه ، نظر (0)

غلامرضا شريفيخواه: در دوران نوجواني اواسط دهه چهل شمسي تفريح برخي از بچه هاي بندر بوشهر، اين بود که با پاي برهنه (پتي) يا در کنار دريا ميگذراندم و يا رفتن به بازار قديم و دروازه شهر و بعضي اوقات هم با بچه هاي محل در ميداني جمع شده و مشغول به بازيهاي گروهي (دسته جمعي) مي‌‌شديم و خيلي خوش ميگذشت. تا اين که کم کم بزرگتر و به سينما علاقمند شدم. به قولي که در عامه مردم ميگفتند سينمارو، يعني عادت رفتن به سينما.

ارسال شده 5 ماه پيش در بوشهر نامه ، نظر (0)

دکتر عباس حاتمي: اين روزها موقع عبور از مقابل فروشگاههاي شهر، ميبينيم که زنان در حال حرف زدن با فروشندگان هستند و شوهرانشان درحاليکه حدود يک متر عقبتر از آنها ايستادهاند، فقط سرشان را تکان ميدهند. زنان از فروشگاهها کاتالوگ ميگيرند و با دقت آنها را ميخوانند. اين زنان هستند که ميدانند کابينت آشپزخانه چگونه باشد؟ خريد کدام خودرو با صرفهتر است، آداب رفتار در رستوران چگونه است، با توجه به بودجه خانواده، سفر به کدام کشورها باصرفهتر است و ...

ارسال شده 5 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)

 مردم استان عزيزم بوشهر بينظيرند. مردم سخت ميخندند ولي بايد بدوني چطور بايد آنها را بخنداني. نگاه مردم به شونشيني شبکه استان خيلي خوبه، بي نظيرند و من همشان را دوست دارم بلاخص پيرمردها و پيرزنهايي که هر شب ميگن کي حسن و کوکاش شاهين ميان. مردم عجيب دوستم دارند و من بيشتر... دستانشون را ميبوسم... و امروز نياز جامعه به خنده خيلي زياده چون مردم خيلي تو فکرند و خيلي ها گرفتارند و جامعه نياز به شادي و خنده داره... من طنز را از درون اجتماع پيرامون خودم پيدا ميکنم...

ارسال شده 6 ماه پيش در گفتگو ، نظر (0)

حسين شادکامي: هنو ترس تو دلوم بود ولي در حياط مدرسه پر از بچههاي قد و نيم قدي که ديدم آروم گرفتم و ديگر خوم تنها نبودم در آن سوي حياط مدرسه  بزرگترها با هم گرم گپ گفت بودند و ما بچههاي اوليها يک کناري براي خومون آنها را سيل (تماشا) ميکرديم. چيزي نگذشت که زنگ توسط ناظم آقاي سيفزاده که معلم ما اوليها هم بود، زده شد...


ارسال شده 6 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)

يادي از زنده ياد کامفيروزي که به معناي واقعي معلم بود

شهرام شريف پور

در سال 1343 در آموزش و پرورش بوشهر تحولي بزرگ رخ داد. حدود 70 نفر معلم در رده دبستان، دبيرستان، مديريت از فارس بوشهر فرستاده شدند، سهم مدرسه ما دبستان گلستان چهار نفر بود، با توجه به اينکه آقاي مدير (خليل رهنمايي) بعد از بيش از چهار دهه خدمت از دبستان گلستان در سال 1342 بازنشسته شده بود، آقاي کاظمي معاون و هم معلم ورزش، آقاي استقامت معلم پنجم و آقاي کامفيروزي معلم ششم به دبستان گلستان آمدند، کلا در اين مقطع آموزش پرورش واقعا متحول شد.

کوتاه بگويم وقتي دبستان گلستان را تمام و ميرفتي دبيرستان به طعنه ورود به دانشگاه ميناميدند، چون اکثر دانشآموزاني که موفق ميشدند ششم ابتدايي را قبول شوند و به دبيرستان بروند انگشت شمار بودند و گاها به جاي شش سال، دوره دبستان را دوازده سال طي ميکردند و نادر بودند که در خرداد از ششم قبول شوند.

از سال 43 با آمدن معلمي به نام کامفيروزي که اصالتا از کامفيروز فارس آمده بود و ياد و نامش براي هميشه مانا باد، به تمام معني عشق معلمي داشت و آنچنان در آموزش و حتي پرورش دانشآموزان جدي بود که در دبستان گلستان انقلابي ايجاد کرد و در سال 1344 يعني اولين خروجي دانش آموزان او، رتبه اول امتحانات ششم دبستانهاي بوشهر از دبستان گلستان آقاي رادمنش شد، من در سال بعد وارد کلاس ششم شدم، درس من خوب بود، واقعا احساس ميکردم اين معلم چه قدر عاشق کارش هست، اولين کتابي که به معناي کتاب ايشان براي مطالعه داد (تا آن موقع ما بيشتر کيهان بچهها وکتابهاي قصههاي طلايي را مطالعه ميکرديم) کتاب بابا لنگدراز اثر جيناير بود و اين کتاب آنچنان تاثيري بر بينش و تفکر من از زندگي گذاشت که در حقيقت من را متحول کرد، طوري که چند روز بعدش در بهمن ماه شاه ميخواست بيايد بوشهر و ما دانش آموزان پيش آهنگ جزو کساني بوديم که بايستي به استقبال شاه ميرفتيم، با يکي از ديگر همکلاسي ها صحبت کردم و تصميم گرفتيم در مراسم استقبال شرکت نکنيم، که فرداي آن روز شنبه در يک هواي سرد و در حالي که باد شمال زوزه ميکشيد در سر صف مدير مدرسه ترکشهاي چوبش در جلو همه بچهها آنچنان بر کف دستهاي ما دو نفر ضربه ميزد که کف دست ما چون بادمجان سياه شده بود، و آنجا بيشتر پي برديم که معلم ما چه قدر بزرگ است، من هيچ وقت خدمات و ارزش زندهياد آقاي کامفيروزي را در آگاهي و رشد خود فراموش نميکنم، او انسان بزرگي بود، ياد و نامش براي هميشه مانا و در قلب ماست.

جا دارد از همه معلمان و کادر مديريت که در دهه چهل در دبستان گلستان در حق من معلمي کردند يادي کنم و بگويم زحمات آنان هرگز فراموش نخواهد شد، زندهيادان، خليل رهنمايي، احقاق، مدني، نجفزاده، بازويي، کردستانيان، باقر فرخ، کامفيروزي، و بزرگواران، آقايان استقامت، کاظمي، آبياري، نبوي، و به خصوص زنده ياد ماشاالله بوشهري باباي مدرسه، نام همه اين بزرگان مانا باد.

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و ششم- شماره 1056)

ارسال شده 6 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

نگاهي به فيلم «تفريق» ساخته ماني حقيقي: گريه بيوقفه آسمان

مژده غضنفري

«تفريق» ساختهي ماني حقيقي هرچند در ايده نمونههاي خارجي زيادي دارد (فيلمهاي همزاد يا همشکل يا Double) اما در اجرا و کارگرداني با اينکه کار نسبتا دشواري نيز بوده است، قابل قبول است. فيلم جهاني نمايشي خلق ميکند تا کارگردان راههاي تفسير را باز نمايد. دو خانوادهي هم شکل (زن و شوهري مشابه) معرفي ميشوند که در واقع يک خانوادهاند اما از دو طبقهي اجتماعياند، تا فيلمساز اين امکان را داشته باشد که در دل روايتي نمايشي حرفش(مانيفيستاش) را بيان کند.

ماني حقيقي آشکارا نگاه مثبتي به شرايط جامعه و روابط و خانوادههاي امروزي ندارد. جامعهاي که در آن، طرفِ پرخاشگر، متوهم، عصبي، ناراحت، غمگين و افسرده، طرف ديگر که خيرخواه، مصلح، شوخ و شنگ، همراه، شاد و غيرمتوهم است را نابود کرده است، يا حتي به بيان ديگر جنبههاي مثبت آدمها در تاريکي و آتش در حال سوختن است تا آدمها به دليل وضعيت نابسامان جامعه با تمام جنبههاي منفيشان در حال زندگي در کنار همديگر باشند. با اينکه ابري در آسمان نيست اما هميشه باران ميآيد و صداي رعد و برق هم شنيده مي شود. آفتاب از زندگيها رخت بربسته، و وضعيتِ جامعه، زندگي و روابط فِيک و جعلي شده است.

کودکِ فيلم (نماينده نسل جديد) البته کماکان عاشق بازي، فوتبال و شادي است و صد البته متوجهي اين وضعيت نابسامان خانوادگي نيز هست (پسربچه ميداند که زن جديدِ همشکل ِمادرش، مادر واقعياش نيست) پس با همهي سياهي شايد اميدي وجود داشته باشد. سکانس پاياني و سوختن دو طرف مصلح و شاد در آتش و ديالوگي که رد و بدل ميشود کمي لوس به نظر ميرسد، اما اين هم ميتواند نقطهي اميدي براي تماشاگر باشد.

فيلم با اينکه درامي خانوادگي و در عين حال روانشناختي است و تلاش دارد دو طبقهي فرودست و متوسط را در کنار هم به تصوير بکشد اما برخلاف درامهاي خانوادگي اخير سينماي ايران وجهي مستندنما ندارد و فيلمساز کاملا جهاني غيررئال و نمايشي را ميسازد. در عين حال «تفريق» فيلمي به شدت انتقادي است و فاجعهي روابط امروزي را به فاجعهي شرايط سياسي، اجتماعي کشور مرتبط ميداند و تنها اميد باقي مانده اين است که جوانترها آگاهند و طبيعتاً دانستن پيششرطِ اول براي تغيير است.

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و ششم- شماره 1056)

ارسال شده 6 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

زندگی آگاهانه: افزايش عمر

حسين زيرراهي - مدرس مهارتهاي توسعه فردي

ما انسانها دوست داريم زندگي طولانياي داشته باشيم. ولي تنها ميتوانيم به انتهاي عمرمان اضافه کنيم نه در جاي ديگري از آن. مثلا شما نميتوانيد دهه بيست عمرتان را بيشتر کنيد. بلکه صرفا ميتوانيد به جاي 70 سال 80 يا 90 سال عمر كنيد. يا مثلا با ورزش، تغذيه و سبک زندگي سالم سالهاي بيشتري جوان و سرحال بمانيم. اين تلاشها در جهت افزايش طول زندگي است. ولي هر چه قدر كه عمر طولاني داشته باشيم  گذر زمان در طول عمر برايمان يكسان نيست. ما در سنين مختلف تجربههاي متفاوتي از گذر زمان داريم. ابتدا در سنين کودکي زمان برايمان بسيار کند ميگذرد ولي دهههاي بعدي به تدريج سريعتر ميشود. در ميانسالي و پيري اين روند سرعت بيشتري ميگيرد طوري که يک دهه برايمان به اندازه دو سال ميگذرد.

آلن دوباتن در کتاب «ايجاد يک زندگي پرشور و هيجان انگيز» اين موضوع را ناشي از تعداد تجربيات روزانه ما ميداند. يک بچه در يک روز هزاران لحظه و تجربه متفاوت دارد و مرتب دارد از تجربهاي به تجربه ديگر ميرود.

در نتيجه زمان در چشم او گستردهتر شده و کندتر ميگذرد. برعکس آن يک نفر بزرگسال به نسبت تعداد تجربيات بسيار کمتري دارد. به همان نسبت براي يک فرد ميانسال يا پير تعداد اين تجربيات حتي ممکن است انگشت شمار باشد. يعني در طول يک روز به غير از خوردن و خوابيدن حتي با اطرافيان هم گفتگوي چنداني نداشته باشد. در اين حالت چون تعداد تجربيات روزانه کم است زمان در چشم او فشرده شده و سريعتر ميگذرد. دليل تفاوت تعداد تحربيات هم اين است که بچهها در حال شناخت دنيا هستند و همه چيز برايشان تازه و چالش برانگيز است ولي براي بزرگسالان چيز جديدي براي شناخت وجود ندارد و بيشتر کارها تکراري است.

براي حل اين موضوع برخي پيشنهاد ميكنند در بزرگسالي به دنبال تجربههاي جديد باشيد. مثلا سفر به نقاط جديد جهان، آشنايي با آدمهاي جديد يا فرهنگهاي ديگر، تجربه غذاهاي جديد، تفريحات و فعاليتهاي هيجانآور و نو. اين باور در حقيقت غير عملي و پرهزينه است. چون کمتر کسي از ما ميتواند چنين سبک زندگي مارکوپولوواري داشته باشد. از نظر اين باور تازگي ديدن چيزهاي نو است، درحالي که تازگي بايد ديدن چيزهاي آشنا با نگاهي جديد باشد.

به قول سهراب: چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. اين همان روشي است که هنرمندان با دنياي اطراف خود دارند. مثلا نقل است پل سازان هنرمند فرانسوي طوري به سيبها نگاه ميكرد كه انگار تا حالا سيب نديده است.

ما فکر ميکنيم طبيعت، شهر و آدمهاي دور و برمان را ميشناسيم درحاليکه شناختمان کاملا گذرا و سطحي است. اگر به دنياي اطرفمان مانند يك كودك دوساله نگاه كنيم چيزهاي جديد زيادي در آن ميبينيم. توجه دقيقتر به يک خوشه گندم، گوش دادن موثر به صحبتهاي يک دوست، حضور کامل در يک فعاليت بدني، انجام متفاوت کارهاي روزانه، در آغوش گرفتن عزيزان به روشي جديد، تماشاي ستارگان در شب ... همه ميتواند تجربيات جديد روزانه ما را افزايش داده و در نتيجه گذر زمان را برايمان کند نمايد.

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و ششم- شماره 1056)

ارسال شده 6 ماه پيش در بوشهر 2 ، نظر (0)

دکتر عباس حاتمي: 1- بحران ناشي از کمبود بودجه:آموزش و پرورش که کمترين رشد را دارد. 2- بحران عدم تربيت و عدم استخدام معلم حرفهاي متناسب با پرستيژ بچه هاي امروزي.لازمست سازمان غير دولتي و منتخب نظام معلمان تشکيل و در خصوص آموزش، صلاحيت و حقوق معلمان فعاليت نمايد. ايدئولوژيک شدن آموزش باعث ايجاد تعارض و تضاد ذهني در دانش آموز ميشود زيرا دانش آموز واقعيات امروزي را متفاوت از ايديولوژي مي بيند!...

ارسال شده 6 ماه پيش در اجتماعی ، نظر (0)
صفحات: 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8

آخرین اخبار

پربیننده ترین