طراحی سایت
تاريخ انتشار: 16 تير 1400 - 19:08

ابراهیم یا علی مدد - منچستر: دلم می خواست از خونه بزنم بیرون. بطرف دالان دراز و تاریک رفتم وِ بعد از طی دالان به در چوبی قهوه ای حیاط رسیدم کلون چوبی در را به کناری زدم، اندک روشنایی وارد دالان شد، از روی  یک  پله سیمانی به کوچه پا گذاشتم.  بوی دریا و شرجی، بوی قلیه ماهی  و بوی درخت گل ابریشم به مشامم خورد و بغضی در گلویم...

نسیم خاطرات محله دهدشتی بوشهر

ابراهیم یا علی مدد - منچستر

 

آخرین  روزهای  بهار شهر  «منچستر » است، روی مبل لم داده، از پنجره به بیرون نگاه می کنم، یادها و خیالات سال های دور مرا همراه خود می برد به این طرف و آن طرف سر می کشد گویی سر باز ایستادن ندارد.

باورم نمی شد در حیاط خونه قدیمی که در آن به دنیا آمده و کودکی را گذرانده بودم ایستاده ام. خونه ای در محله «دهدشتی » بوشهر.

عجیب بود، حیاط دست نخورده باقی مانده بود ولی خیلی کوچکتر  یقیناً همین اندازه  بوده ولی تصور کودکی ما چیز  دیگری می گفته، مغز کوچک مون همه چیز را بزرگ می دیده . سه طرف حیاط ساختمان قدیمی، دو طرفش ساختمان دو طبقه و طرف سوم تاسه طبقه بالا رفته بود. ضلع  چهارم حیاط پله ها بودند که بعداز طی کردن طبقات به پشت بام کوچک خونه منتهی  می شد.

دلم می خواست از خونه بزنم بیرون. بطرف دالان دراز و تاریک رفتم وِ بعد از طی دالان به در چوبی قهوه ای حیاط رسیدم کلون چوبی در را به کناری زدم، اندک روشنایی وارد دالان شد، از روی  یک  پله سیمانی به کوچه پا گذاشتم.  بوی دریا و شرجی، بوی قلیه ماهی  و بوی درخت گل ابریشم به مشامم خورد و بغضی در گلویم جوانه  زد. 

سرتا سر کوچه را نگاهی انداختم. روبروی خونه ما  در فاصله ای کمتر از یک متر دیوار خونه همسایه مان  آقای رحمانی به ارتفاع بیشتر از چهارمتر قد کشیده بود. سمت راست عرض کوچه بیشتر می شد. مسجد دهدشتی سمت راست، دیوار به دیوار خونه ما قرارداشت، و خانه عمویم در سمت چپ، دلم می خواست در خونه همسایه ها را یکی یکی بزنم و آن ها را ببینم، باهاشون حرف بزنم، خونه آقای مصطفوی ، خونه مختار پاسبان که با خانواده اش طبقه بالا زندگی می کردند.

 به میدان کوچک  نسترن رسیدم، محل بازی های کودکی  بازی های محلی هفت سنگ، چیش برکو، گل بگیر شده و چوب کیلی  که هنگام حبو کشیدن تا میدون اکبار کشیده می شد. خونه نسترن ها کنار میدان قرار داشت، دلم می خواست بچه های آنها ماشاالله، موسی و مصطفی را ببینم و سری به نانوایی نسترن پدر بچه ها بزنم. 

میدان نسترن برایم پر از خاطرات کودکی بود، میدانی که تمام تصمیمات ما بچه ها در آن گرفته می شد. خنده ها و شوخی ها،  بازیها، دعواها، من حتی کتاب خواندن را برای اولین بار توی این کوچه تجربه کردم.

بچه ها را  توی میدان می بینم ایستاده اند که آن ها را به شما معرفی کنم: ماشاالله نسترن، موسی و مصطفی نسترن ، جواد پسر سرکار مختاری، آقاتقی پسر آقای مصطفوی ، سید علی مصطفوی، حبیب و حسن (یادش بخیر) مصطفوی، اکبر (یادش بخیر) و اسماعیل دباغ، محدابراهیم روشن روان (یادش بخیر). 

با دیدن آنها دلم گرفت و چشمام خیس شد. ناخودآگاه دست بردم و چشام را مالش دادم.

آن طرف پنجره داشت بارون میومد.

برچسب ها:
نسیم_جنوب

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین