طراحی سایت
تاريخ انتشار: 28 اسفند 1400 - 13:39

هادي اخلاقي: اين سال نيست نيز چون سالهاي پيش تر مثل باد آمد و مثل باد گذشت. باد زشتي که چشمها را پر از خاک کرد و اشک آورد. اين سال که بگذرد و تمام شود قرن تمام مي شود. يک قرن، و اينک ماييم در آستانه سال نو، قرني نو با آرزوهاي مانده، کهنه در خاک کاشته و قد نيافراشته و اين آرزوها مانده است...

و آغاز ميکنيم همان راه آمده را رفته را دوباره را

نسیم جنوب- هادي اخلاقي: اين سال نيست نيز چون سالهاي پيش تر مثل باد آمد و مثل باد گذشت. باد زشتي که چشمها را پر از خاک کرد و اشک آورد. اين سال که بگذرد و تمام شود قرن تمام مي شود. يک قرن، صد سال. 36560 روز 877440  ساعت 52646400 دقيقه و گذشت با آرزوهاي بسيار بي شمار به بار نشسته يا بر باد رفته و صد سال گذشت. و اينک ماييم در آستانه سال نو، قرني نو با آرزوهاي مانده، کهنه در خاک کاشته و قد نيافراشته و اين آرزوها مانده است از ديروز و ديرباز گرد و خاک گرفته در خمره اي يا صندوقچه اي يا لاي کلماتِ کتابي دفتري روزنامهاي و يا ورد زباني رمقِ دست و پاي و تني. و يا در پستوي دلي نهان شده اما رها نکرده. فراموش نشده، زنده  تا در هر کور سوي نوري برون افتد از پرده به اميدي که به بار بنشيند و باز  روزي سالي آرزوهاي ديرينه،کهنه.

درست مثل آفتاب / که روشنايي صبح را / روشن مثل پرنده / که آزادي را، / بي کم و کاست مثل انتظار/  که ثانيه شمار ساعت را، / مي بيني؟! / من مي شناسم ات، / مثل سپيده دم که خواب نوشين را، مثل رود که/ رفتن بي سئوالش را

و اين چنين منِ ايراني مثل رود مثل آفتاب قرني را شروع کرديم به پايان ميبريم و آغاز ميکنيم همان راه آمده را رفته را دوباره ر، دوباره راه را، با همان آرزوها استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي. اصولي که صد سال نه هزاران سال بر آن استوار مانده، ماندهايم. امروز روياهاي من همان روياها و دغدغه هايم همان دغدغه هاي آن ايراني است که صد سال پيش در ايران پر تلاطمِ پايان دردآور ترين سلسله هاي اين سرزمين، قاجار ننگ آور، پيله بسته بود.

به اين آخرين روزهاي سالِ پاياني قرن که مي نگرم اولين روزهاي سال آغازين قرن را به ياد ميآورم که ايران زخم خورده تکه پاره شده از دندان تيز همسايه شمالي چگونه اسير جهان گستري فکري و قدرت هايي بود که ايران عزيز ما را ضعيف و ذليل مي خواستند و هنوز هم و اينک باز در فرجام دوباره برجام، در ميانه تهاجمي ننگين به همسايه اي و ملتي دگر، براي جستن راهي به خباثت، در واپسين روزهاي قرن، دوباره زوزه گرگان خواب در چشم ترم مي شکند.

چگونه در آخرين روزهاي قرن به جمهوريت و حق تعيين سرنوشت ملتي فکر ميکنم که در سالي که گذشت به خواست چند تن محدود، حق انتخاب ملتي محدودتر گشت. ملتي که يک قرن براي احقاق حق انتخاب سرنوشت خويش مبارزه ها کرده بود.

 از اين ها شباهت ها گفتن سخت نيست، کم نيست. هرچند که مهم است. مهم باشد. مهم تر اما آن ايراني است که در هزار توي گرفتاري هايش و دغدغه هاي بي پايانش باز دغدغه مند است. باز اميدوار است. اميد دارد.  هرچند اين اميد در گذر اين روزگار و با اين همه درد و سختي و رنج و گرفتاري و دلتنگي و سفره کم بضاعت تر شده اش، کم رنگ تر شده باشد.

براي من اما مثل هر کس ديگر، اين سال مجموعهاي از خوشي ها و ناخوشي ها، خنده ها و اشک ها و  شکستها و موفقيتها بوده است. مهمترين اين دردها، قصه پر کشيدن عزيزاني چون زنده يادان رضايي و احمدي و پوربهي بود که بودنشان اميد مي آفريد و حضور و وجودشان  به جهان کوچک من طعم تازگي مي بخشيدند. از اين بين مرگ دوستي ديرينه، که در هنگام نوشتن اين متن خبرش را دوست ديگري داد تاريکم کرد. 

فراز شعر استان براي هميشه مهمان ماه شد.

فراز، قصه دلنشين سي سال دوستي بود. و شعر که هميشه برايم طعم فراز مي داد.

چه شبها که بر قبر شايان، با هم مي نشستيم و او بلند مي خواند و آرام مي گريست

بگو در ماه /  در ماه خاکم کنند

و فراز رفت تا قصه تلخ اين سال، تلخ، تلخ، تلخ تر شود.

و ديگر سرنوشت شوم دختران سرزمينم بود که يک به يک به دستان آنان که مي بايست پناهگاه شان باشند سر بريده شدند تا قطعه قطعه کردن فرزنداني به دست پدر و مادر در قلب پايتخت و يا کشتن پدر و مادري زجر فرزند کشيده به دست پسر و کشتن مادري به خواست دختر در يکي از کوچه هاي اين شهر که روح ها خراشيد و چهره ايران را مکدر کرد و بسيار دغدغه مندان اين ملک و ملت را به پرسش و پاسخ واداشت که به کجا؟

 از مرگ و کرونا و پيک هاي دردآورش که بگذريم خستگي انتخاباتي بي رمق و معلوم و همفکراني که برخلاف هميشه ناگزير و خسته و نااميد و بي هيچ برنامهاي براي برون رفت از آن چه رقيب برايش مي خواست و خواسته بود مجبور به عزلت نشيني شدند به اميد آن که شايد حاکميت در فرصتي دوباره دگر بار روزنهاي بگشايد.

ديگر بازنشستگي هاي اجباري تعدادي از کساني بود که پيامد آن انتخابات و تغيير دولت، ناچار عطاي خدمت بخشيدند. مديران و مسئولاني خوشنام مانند حسن ابراهيمي، عباس جمشيدي، غلامرضا مهرجو، محمد حسيني و... از جمله اين هزاران کسي بودند که بر من حق معلمي و برادري داشتند و الگويي براي مجموعه استانداري و فرمانداري هاي اين استان به شمار مي رفتند.

در بين اين همه واقعيت تلخ و رويدادهاي ناگوار و ناخوشايند آن چه اميدي برمي افروخت اميد خدمتي کوچک به قدر نشاندن لبخندي بر لبي بود و بس. ان شاالله که چنين اتفاق افتاده باشد. دگر آن چه مايه خوشحالي و  اميدي براي بودن و ماندن و روزهاي نيامده شد آغاز انتشار کتابهايي بود که چندين سال چاپشان را به تعويق انداخته بودم. مهمتر نوشتن و تکميل چند کار تحقيقي و تاريخي بود که در همين روزها به لطف الهي به سرانجام رسيد. و شايد و حتماً آن چه براي شخص من اتفاق افتاد و خوشحال ترم کرد چاپ نخستين رمان پسرم مهراب به نام «من آقاي ايکس هستم» بود که آن را در 13 سالگي نوشته و قول چاپش را دو سال پيش داده بودم و تقصير تاخيرش از من بود. خوشحالي از آن جهت و  اميد که قلمش همچون صاحبان راستين قلم اين مرز بوم راهي به سوي آگاهي، آزادي و پيروزي بگشايد ان شاا... .

(هفته نامه نسیم جنوب، سال بیست و چهارم، شماره ۹۹۶)


نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین