طراحی سایت
تاريخ انتشار: 22 شهريور 1401 - 18:33

ابراهيم مهدي زاده: يکي از مهم ترين سوال ما اين بود نظر هدايت در اشعار نيما چه بود؟ نظر نيما را در مورد کارهاي هدايت خوانده بوديم. نقد نيما در مورد " داش اکل " هدايت، هنوز هم خواندني و آموزنده است. همه چيز را مي خواستيم بدانيم. عدم حمايت دکترخانلري از نيما، پسر خاله اش را بي دليل مي دانستيم تا بعد فني و نظريه هاي ادبي و شکستن ارکان عروضي و حذف وزن و قافيه  همه گفتار استاد برايمان زيبا و جالب بود حتي حاشيه رفتن هايش....

 

استاد نعمتي زاده؛ آنِ يکِه سِوارِ کلِمه

ابراهيم مهدي زاده

بوشهر در دهه 40 تا 50 در سه محور، اول اقتصادي (توسعه بندر و اسکله)، دوم ورزشي (ساخت استاديوم و سالن کشتي و باشگاه ها)، سوم فرهنگي (ساخت سالن آمفي تاتر و کتابخانه آموزش و پرورش و هنرستان فني حاج جاسم) تحولي بنيادين داشت که بررسي و دليل آن را به اهل فن وا مي گذارم و تنها به شخصيت هاي فرهنگي و تاثير گذار مي پردازم.

توسعه کتابخانه مدارس با آمدن گروهي از معلمان بازگشته از دانشسراي عالي تهران که براي ادامه تحصيل به مرکز رفته بودند، اولين نشانه هاي تحول در مدارس بود و فعاليت هاي فوق برنامه از قبيل روزنامه ي ديواري، کلاس خط، جلسه شب هاي شعر، کاردستي، اجراي نمايش نامه در کلاس ها و آموزش موسيقي و سرود خواني در مناسبت هاي مطرح مثل نجات آذربايجان و جشن مشروطه... به اجرا درآمد.

معلمان دبستان ملي سعادت نيز تصميم گرفتند که به کتابخانه ي مدرسه سر و ساماني بدهند. ظاهرا در اين مورد، بخشنامه اي هم ابلاغ شده بود. از ميان دانش آموزان علاقه مندي که سابقه کتابخواني داشتند چند نفر انتخاب و به مسئول کتابخانه اداره کل فرهنگ (فرمانداري کل بنادر و جزاير خليج فارس و درياي عمانمرکز بوشهر) معرفي تا آموزش لازم را فرا گيرند. از پانزده نفر، معرفي شده، ده دانش آموز پسر بود و پنج نفر دختر. از دبستان ملي سعادت، دو نفر از جمله من بودم. مراسم معرفي بسيار کوتاه و خاطره انگيز و به ياد ماندني است. تا آن زمان، آن همه کتاب، به ترتيب حروف الف با، در قفسه هاي زيبا و با شيشه هاي قابل مشاهده نديده بودم. از شدت هيجان مدام به سوي قفسه کشيده مي شدم و به عنوان آنها نگاه مي کردم. تا آن زمان فقط کتاب هاي مرحوم صبحي، آذر يزدي و کتاب هاي طلائي مثل شازاده و گدا و کمي بالاتر امير ارسلان نامدار خوانده و يا ديده بودم. البته همسايه گي خانواده ما با خاندان چوبک و کتابخانه عمو زاده هاي ايشان "خميه شب بازي" و چند کتاب از رسول پرويزي و هدايت، رائين، دشتي و شاهنامه و... در بعضي مراسم و ديدارهاي خانوادگي ديده بودم، اما جسارت و تقاضاي آنها امري محال بود. درخانه خودمان فقط يک جلد کتاب گلستان سعدي چاپ سنگي بود که براي ما سنگين و فاقد جاذبه نوجوان پسندانه بود. دست يابي به کتابخانه فرهنگ و ممارست و نزديکي با مسئول شاعر فرزانه آن، محمد رضا نعمتي زاده غنيمتي بزرگ بود که ميسر و آينده مرا رقم زد.

آموزش کتابداري ظرف هفت هشت جلسه به پايان رسيد و از حسن اتفاق، جايزه من کتاب "خيمه شب بازي" چوبک افتاد که فکر مي کنم با توجه به آشنائي ايشان از همسايگي خانواده ما با خاندان چوبک خالي از لطف هم نبوده و آن کتاب با امضاء ايشان علي رغم دربدري و اسباب کشي اين شهر و آن شهر هنوز در ميان کتابخانه ام باعث آرامشم مي شود.

پس از پايان آموزش، کتابخانه و استاد نعمتي زاده را رها نکردم و هر روز ساعت پنج بعدازظهر در کتابخانه بودم به حالتي که پس از تعطيلي کتابخانه ايشان را تا درب منزلشان همراهي مي کردم. ديگر گمشده خود باز يافته بودم و به هيچ قيمتي حاضر به از دست دادن ايشان نبودم. هر چند دستهائي آشنا و بعضا خانوادگي سعي در برهم زدن اين رشته الفت داشت.

 يکي برکات اين ارتباط،  آمدن اهالي شعر و داستان و تاتر براي مشورت و گاه تصيح متنِ نوِشتِه هِايشِان نزد استاد بود و آشنايي من با ايشان. از شنيدن دغدغه هاي افراد و گروه هاي درگير اجرا و حرف و حديث انتشار، در مجله هاي تهراني و سختي نشر و کتاب و نام هاي جديد در مرکز بود. هرچند قابل درک و هضم هم نبود. مخصوصا تاکيد روي " کلمه " که برايم نامفهوم و غير قابل فهم و درک بود. زنده ياد بياباني بيشترين مراجعه را داشت.

دوران دبستان پايان يافت. افتخار شاگردي مستقيم ايشان را در دبيرستان سعادت آغاز شد که سر فصلي عميق و شايسته در زندگي من محسوب ميشود.

سال تحصيلي 44-45 بود که توسط استاد با شعر نو آشنا و مجذوب آن شدم که تا هنوز اين جادوي کلام رهايم نمي کند. استاد روانشناسي بزرگ بود. اگر شعري درک نمي کردي تا عمق نگاهت مي خواند و قانع نمي شد و به سر تکان دادن تو اکتفاء نمي کرد. او شعر نو را با فروغ شروع کرد:

" مرگ من روزي فرا خواهد رسيد... در بهاري روشن از امواج نور... در زمستاني غبار آلود و دور... با خزاني خالي از فرياد و شور..."  شگفتا .. شگفتا ..15 بهمن 45 و مرگ زود هنگام فروغ... و تولدي ديگر...

تلفيق سنت و مدرنيته استاد. يعني پسامدرن امروزي. نقل به مضمون :

" دور کمرت گردم/ قرص کمرت گردم/ مي دانم و مي داني‌‌‌   ...

الله تو بزن بارون/ سي ماي عيالوارون ...  مشتي جوي کاشتم..."

کاري که بعدها شاعران در تهران و ديگر استان ها کردند.

از گفته هاي استاد است: "شعر خوب مانند ضرب المثل است و در ياد مي ماند".

سالهاي مرگ زودهنگام بود و استاد مي خروشيد و دل به  بابا چاهي، مهدي رستگار، پرويز پروين، محمد بياباني، محمد آذري، شيرزاد محمد آقائي، قاسم ايراني، جواد رشيدي، سينا، دشتي نژاد، اسکندر احمدنيا، ايرج صغيري، بهروزيان، رضا زاده، محسن شريف، ديري، علي گلزاده، اصلاح پذير، محسن دلواري، ... تا خواهر زادگان شهيدش علي و حسن مواجي... مي بست. علي مواجي اگر مي ماند منتقد و مترجمي تا حد کشاورز و نجف دريا بندري مي شد.

استاد علاوه بر شاعري، بازيگر مستعدي در تئاتر و نقالي شاهنامه نيز بود. در نمايشنامه "حماسه هاي جاويدان" نيز به گمانم  با مهدي رستگار و زنده ياد صيادي بازي کرد. گاهي چنان با شاهنامه مي تاخت گوئي چار پايه اي زير پا دارد و ملي شدن صنعت نفت را با غروري شاعرانه و بياني رسا فرياد مي زند. چه او در جواني و ايام شباب از فعالين عرصه ملي و افتخار ايران خواهي نيز در کارنامه خود داشت که تا پايان عمر لحظه اي رهايش نکرد.

رشته دوستي و الفت ما با استاد از چارچوب مدرسه و کتابخانه فراتر رفت و قدم به قدم خصوصي تر و گسترده تر مي شد. بده بستانهاي کتابي و قدم زدن کنار دريا و شب هاي شعر و جلسات موسيقي خانه " ظلم آباد" مردان موسيقي مدارس نجف زاده، عاطفي، رياحي، ستوده و... ديگر نمي توانست براي جوانان جاذبه اوليه را داشته باشد. معمولا اطراف استاد دوستان خودي که مي ماندن، باران سوالات آغاز مي شد. مخصوصا وقايع سال هاي شهريور بيست تا مرداد سي و دو که برايمان تاريک و گنگ بود. همه چيز را مي خواستيم بدانيم. به دقت به سخنان استاد گوش مي سپرديم و اگر ميان اين سخن يا آن سخن استاد با ديگران نقاط مبهم و يا تناقضي مي ديديم، دوستان ول کن نبودند. مخصوصا در روايت گنگره نويسندگان درسال 1325، رقابت ها و حمايت ها، از نيما و علوي و هدايت و حضور بهار و دکتر خانلري و تندرکيا  و دکتر حميدي کهن سرايان که به شدت متضاد و گوناگون بود خود استاد گاه به حاشيه مي رفت.

يکي از مهم ترين سوال ما اين بود نظر هدايت در اشعار نيما چه بود؟ نظر نيما را در مورد کارهاي هدايت خوانده بوديم. نقد نيما در مورد " داش اکل " هدايت، هنوز هم خواندني و آموزنده است. همه چيز را مي خواستيم بدانيم. عدم حمايت دکترخانلري از نيما، پسر خاله اش را بي دليل مي دانستيم تا بعد فني و نظريه هاي ادبي و شکستن ارکان عروضي و حذف وزن و قافيه  همه گفتار استاد برايمان زيبا و جالب بود حتي حاشيه رفتن هايش.

وقايع دهه 40 – 50 فضا را روز به روز راديکال تر و افراطي تر مي کرد و ادبيات و هنر نيز از اين قاعده نمي توانست برکنار بماند. صداي ميانه و اعتدال را کسي نمي شنيد. هنر يا راديکال و انقلابي و متعهد بود يا "هنر براي هنر"  صداي آن کسي شنيده و ديده مي شد که تندتر و انقلابي تر بود.      ادامه دارد...

نعمتي زاده چندين نسل را پروراند، اما همچنان تنها زيست

نسیم جنوب - ابراهيم مهدي زاده

بازگشت هما روستا، دختر رضا روستا دبير اول کميته مرکزي حزب توده از شوروي و مصاحبه جنجالي او با مجله ي "زن روز" و پرتاب سفينه آپولو به فضا، فرود "يوري گاگارين" به ماه و جنگ ويتنام، حمايت جوانان امريکائي از ويت کنگ ها، جنبش سرخ پوستان در امريکا، جنگ شش روزه اعراب با اسرائيل، جنبش ناسيوناليستي جمال عبدالناصر در مصر و سرزمين هاي عربي، کودتاي ترکيه، يونان، شيلي و وقايع 15 خرداد... و مسائلي از اين دست را چه کسي مي بايست پاسخ مي داد؟  شاعران، اديبان، هنرمندان؟ استاد محمدرضا نعمتي زاده با متانت و گاهي هم عصبي به اين پرسش ها، پاسخ مقتضاي سن و سال ما مي داد که گاهي خالي از ابهام نيز نبود.

سال هاي دهه 40 - 50 اوج شعر نو بود. ديگر کسي از قدما، ياراي مقابله با اين موجود قلدر و سمج و فراگير نداشت. خوشه، فردوسي، روشنفکر، تهران مصور، جهان نو، آرش، الفبا، جنگ اصفهان، فصل هاي سبز... حتي نشريات و مجله هاي بازاري و عامه پسند از جنجال شعر نو برکنار نبودند. ديگر تفاوت اشعار نيستاني، نادر پور، مشيري با فروغ، رويائي، شاملو و اخوان و آتشي در ميان دانش آموزان سيکل دوم کاملا شناخته شده بود.

اولين کتاب جعفر حميدي، علي باباچاهي و دومين کتاب آتشي در اين سال ها واکنش هائي را برانگيخته بود. استاد بيشتر از اين ها کتاب «پس از سکوت» با نام م .ن . کاوه منتشر کرده که ناياب بود و به صورت دست نويس ميان دانش آموزان و معلمان دست به دست مي گشت. اين سال ها مصادف بود با نشر چندين نشريه محلي به همت علي بابا چاهي و ديگران که تا تهران هم مي رفت و گويا در محافل روشنکري مثل کافه  «نادري» و «فيروز» هم ديده شده بود. تا آن جا در خاطرم مانده عبارتند از «تکاپو»، «آژير صنعت»، «گسار»، «فلاخن»...

استاد نعمتي زاده چندين نسل را پرورانيد، اما هر کدام به شکلي وي را ترک گفتند و او همچنان تنها زيست. گاهي بدين فرد آن فرد دل مي بست اما هيچ گاه اين دلبستگي ديرپا نبود. ولي بذر مهرش در دل تمامي اين افراد باقي مانده و خواهد ماند. در واقع، او را مي توان سکوي پرشي براي دستيابي به حقيقت و زيبائي دانست. هرچند اين سکو، افراد نيمه راه نيز داشت. استاد حافظِ «آشيانه مهر» بود و از اين که جوجه گانش صاحب بال و پر مي شوند و پرواز هر چند کوتاه خود را آغاز مي کنند، رنجيده نمي شد بلکه او خود سکوي اين پرواز بود. هر چند آنان هرگز به آشيانه مادري خويش باز نگردند.

گرفتاري و احظار تعدادي از ما  توسط نهاد مسئول در سال 49،  از دبيرستان سعادت و هنرستان حاج جاسم، بزرگترين تجربه زندگي اجتماعي - هنري ما محسوب مي شود. جريان از اين قرار بود که با همت استاد نشريه اي با مقدمه ايشان و با آثاري از دوستان نويسنده و شاعر و هنرمند و فعال اجتماعي به تعداد 1200 نسخه نشر و طبق قانون آن زمان اداره فرهنگ و هنر وقت، ده نسخه آن را براي مجوز به آن اداره تحويل داديم، تا اجازه پخش داده شود، مدت اجازه طولاني شد. ما بي تابي نشان داديم و با بي حوصلگي چندين نسخه در سطح شهر پخش و پس از آن که مطمئن شديم که خطري ما را تهديد نمي کند و فرهنگ و هنر هم خيال مجوز ندارد، مبادرت به پخش وسيع در مدارس توسط دانشجويان همشهري نموده و به دانشگاه هاي جندي شاهپور، تهران، شيراز نيز ارسال شد. اين حرکت ناپخته و بعضا کودکانه منجر به بازداشت و کتک مفصلي شد که به علت کمي سن و وساطت قاضي نشسته اي از دوستان اسماعيل رائين به خيرگذشت اما به قيمت از دست دادن خيلي چيزها شد. اولا ديدار با استاد از طرف خانواده ما محدود و بعضا ممنوع شد. ثانيا در حلقه دوستان استاد هم ترس و تفرقه و پراکندگي ايجاد نمود.

هرچند ديدارهاي اتفاقي و پراکنده، از جمله بعد از اجرائي موفق نمايشنامه «آن جا که ماهي ها سنگ مي شوند» خسرو حکيم رابط به کارگرداني رمضان اميري در شب هفتم و پاياني، در پشت صحنه و بوسيدن تک تک ما ميسور شد. او اين جريان پيش آمده را به سخره مي گرفت با آن خنده هاي جانانه اش، بي اهميت بودن اين جريان را به رخ ما مي کشيد.

از طرفي با ورود انساني فرهيخته و فرهنگي به نام عبدالحسين ظريفي به حالت تبعيد از آبادان آن هم با تخصص درس علوم پايه به دبيرستان سعادت با موضع گيري صرفا سياسي و تا حدودي ضد روشنفکري، فضا را سياسي تر و راديکال تر کرد و شکاف ميان دانش آموزان و معلمان با استاد بيشتر نمود.

تاريخ و جامعه شناسي و مسائل تئوري هاي سياسي و تحليل هاي «چه بايد کرد» و راه هاي آسان و سطحي و ميان بر و آرمان خواهانه، ديگر جائي براي ادبيات اصيل و عميق نمي گذاشت به صورتي که همه در حال فاصله گرفتن از ادبيات و هر که فاصله اي با سياست داشت، بودند.  فضاي شعاري و اعلام استقلال از استاد و ديگر اديبان و شاعران به اصل تبديل شده بود.

پايان دهه 50، جامعه اولين خط کشي هاي پس از سال شهريور بيست و سال مرداد سي دو را آغاز و تجربه مي کرد. بعد از پايان گرفتاري نشريه به اجبار مدرسه ام را عوض کردند و بين من و استاد فاصله زيادتر و زياد تر شد به حالتي که اظهار نظري سطحي در مورد استاد در جمعي دوستانه در اردوي رامسر و نقل آن توسط يکي از معلمان امور تربيتي به استاد، رشته الفت ديرينه را پاره و به رابطه اي سرد انجاميد و تنها به سلامي خشک و بي محتوا تبديل شد.

زندگي اجباري در تهران و مسافرت خارج و جريانات انقلاب و پايان دوران پر جوش و خروش اوليه و بالا رفتن سن و تجربه و حسرت گذشته و حق مسلم استاد و شاگردي، من را برآن داشت که جبران گذشته کنم و از اين موجود گران بها ديداري تازه نمايم، باشد که گرد و غبار و کدورت، زدوده شود که ايشان دلي بي کينه داشت. از حسن اتفاق ديداري ميسر شد. پس از بوس و کنار و رد و بدل تلفن، علي رغم تاکيد ايشان که قبل از آمدن حتما زنگ بزن، روزي جمعه با دوست شاعر و نويسنده ام زنده ياد ماشا رضازاده به گمانم احمد فردمند و عليرضا شيرکاني، بدون قرار قبلي، رفتيم منزلش و چقدر تاخت تا به آرامش رسيد من نيز هم.

 سه روز بعد زنگ زد منزلمان. انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است. پس از خوش و بش گفت مي داني که از خود خانه اي ندارم ولي با هزار قرض و قوله، خانه اي نام نويسي کرده ام و منتظرم تا توسط عمران اراضي و صندوق قرض حسنه حضرت مهدي (ع) به من بدهند که برادرت مسئول آن پروژه است. بلافاصله ياد جمله هميشگي اش افتادم که مي گفت دلم خانه اي مي خواهد که 50 متر باغچه داشته باشد.

 جمعه 20 اسفند 67 ساعت 9 صبح همان برادرم زنگ زد که يکي از دوستان زنگ زده و استاد...صبح جمعه 25 اسفند گورستان بهشت صادق در حضور ياران اندکي که در آن تعطيلي جمع شده بودند مراسم خاک سپاري استاد، آن قلب توفنده، ميان تاثر و اندوه شديد ياران پايان يافت. باشد تا اين جان خسته و بي قرار و سرکش دمي آرام گيرد. بادي تند با خاک رس جنوبي و در هم آميخته بود چونان شلاق بر پيکر ياران فرود مي آمد که گوئي مي گفت استاد به جايگاه ويژه اش دست نيافت... دست نيافت؟

يار گرمابه و گلستانش  منوچهر آتشي نيز سرود : عزيزم ، نعمتي جان دادي آخر

 به رنج خويش پايان دادي آخر...

 و خود او نيز در قبل سروده بود :

«لنگر برگير

 اي به ساحل پا نهاده... ».

و لنگري که بر گرفت به خاموشي کلمه و جان بي قرارش انجاميد.

(هفته نامه نسیم جنوب، سال بیست و پنجم، شماره ١٠١۴)

 

 


نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین