طراحی سایت
تاريخ انتشار: 01 مرداد 1402 - 12:40

شاهرخ تنگسيري:  روزي که دست سرنوشت گسلِ ناکو پاکستاني گرفت و    بندر به بندر کشوندش تا    تابُکِ    اسکلة جبري کرد    جمو مينووي    هم مث همه ي جاشوا ل نگوته ش دور قِدش بيد و پيچانه ش تو دسش تو خور دي سيفو از جهاز پياده شد و پاش نهاد رو خشکي تا يه کارکتر ديگه به قصه و آدماي بندر اضافه بشه، يه راست رفت پاسگاه و خوش به استوار بکتاش معرفي کرد و فهميد که حدش تا برج مقومن...

قصه کوتاه :   مِلُو

نسیم جنوب - شاهرخ تنگسيري

روزي که دست سرنوشت گسلِ ناکو پاکستاني گرفت و   بندر به بندر کشوندش تا   تابُکِ   اسکلة جبري کرد   جمو مينووي   هم مث همه ي جاشوا ل نگوته ش دور قِدش بيد و پيچانه ش تو دسش تو خور دي سيفو از جهاز پياده شد و پاش نهاد رو خشکي تا يه کارکتر ديگه به قصه و آدماي بندر اضافه بشه، يه راست رفت پاسگاه و خوش به استوار بکتاش معرفي کرد و فهميد که حدش تا برج مقومن.

عالي آباديا جلدي کمکش کردن تا جمو کپر ش   پشت ديوار مدرسة مستوره کُرد   عّلم کرد و خيلي زود با همه انس و الفت گرفت،   بوشهر ايجورين، غريبه، پاش برسه اينجا از خودي هم خودي تر ميشه، مخصوصا اگه تبعيدي باشه حرمتش دو بيشترن تا مبادا زهر غربت ليلامش کنه، فرقي نمي ? کرد تبعيدي قتل تو پرونده ? اش باشه يا سيا سي باشه يا اصلا هرکي به جرم هر گناه کرده و ناکرده حکمش بوشهر خورده باشه، اينجا که   مي ? رسيد نه پيشينه خلاف و نه اعتقادات سياسيش بکارش ميومد با يه آدم عادي هيچ فرقي نمي ? کرد، شايد بخاطر همي آخرين لنگرگاه   تمام اديان و مکاتب و مذاهب بشرن، اينجا هيچکي غريبه و گ منام ني، يه جوري همه با يه اسم و نشون خاصي مي ? شناسنت، بقول دي جيجو: «اينجا شهر آخر الزمانن هرکي ساکنش شد ديگه موندگار دائمن»،   برخلاف تصور قاضي، تبعيدي هيچ وقت به زمين گرم نمي ? شينه مخصوصا وقتي تبعيدي از جنس جمو باشه تبعيدگات بوشهر و کپرت تو صبخزار جبري ديگ ه عيشتن، جمو   خيلي زود هم ولاتيش عبدالله مينووي که چندسال جلوتر اومده بيد و ساکن بوشهر شده بيد پيدا کرد، بگو کجا؟ پشت ميز   زير سايه لوکه ياس سرخو   وسط کافه حيدرک درست بغل دست چوبک، پرويزي، بياباني، نعمتي ? زاده،   کلامو، ملاله، هراروت، بکتاش و خيلياي ديگه نشس ه بيد و سي اولين بار تو عمرش مزه پالوده با طعم اوو ليمو و شعر و قصه و روات زير دندونش تجربه مي ? کرد و سي يه لحظه عطش يه عمر سوري دريا و شرجي و گرما از دلش پاک مي کرد، ماجراي ابّر کردن زنداني فراري و   تبعيدش به بوشهر   سي عبدالله گفته بيد، حکمش پنج سال بوشهر بيد و سه سال خلخال، از سحر صبح تا پسين تو جهازا موزيري مي ? کرد و مغرب مي ? رفت هلِ دکون عبدالله مينووي و بعدش تو کپرش، يا ليل ياليل مي ? خوند وبا دل خوش ورار ميکرد، عليباش پاسبان مهمون هر شو جمو بيد و به بهونه آمارگيري مي ? اومد و مي ? رفت و آخر شو سيش مي ? گفت : جمو يادت نره صبح گه حتما بيو پاسگاه امضا کن شّر استوار   بکتاش تو خر خوت نکني.

روزي که گله شترا تو صبخزار عالي آباد اطراق کرد جمو تو کپر دراز کشيده بيد و با بادبزن باد خوش مي ? کرد از دور سي ملو ديد که از   ديش شير مي ? خوره، عجيب مهرش تو دلش نشست، صاف رفت سراغ رمض ون جَط و با يه پاکت چُي کلکته ? اي رضايتش گرفت   و ملو از زير کُمِ   دي ? ش ورداشت و برد تو کپر، با گذشت تووسون و پائيز و زمسون و بهار ملو و جمو از بوا و بچه بهم بيشتر   اُخت کرده بيدن، ملو يه تنه نگهبان تموم کيچه پس کيچه ? هي جبري شده بيد و محال بيد کسي از سر ديوا ر کسي بتنگه بالا، شوا بيرون کپر ناطوري مي ? داد و صبح گَه که جمو مي ? رفت سرکار ميومد سر جاي جمو مي ? خوسيد تا وقتي واميگشت، روزي که مرض خوره افتاده بيد تو بندر و خيليا پامال کرده بيد، علفدون شده بيد تبعيدگاه جزاميا، جمو دماغ و يه برد صورتش زخم و توول ورداشته بي د و چرک و زرداب ازش بيرون مي ? زد، زخماش   نشون   دکتر عادلي داد، فرساده بيدش بهداشت خوش معرفي کنه، فرداش جمو دوباره تبعيد رو تبعيد تجربه کرد و همراه ده دوازده مريض جزامي سوار ماشوه شدن به اتفاق دوتا مامور ژاندارمري سي هميشه   بردنش علفدون. ملو   گيج و گلعلو   دي وونه وار وک مي ? کرد و آرومي نداشت، نه از دست کسي نه   اوو ميخورد و نه نون، او فقط دنبال جمو مي ? گشت و بس، همه شاهد بيدن که ملو ظهر گرما تو   جِنگِ اَفتو تشنه و گشنه تو کيچه ها مي دويد و هَسکه مي ? داد بلکه بو جمو به مشامش بخوره و آروم بشه ولي هيچ خبري از جمو نبي د. فراق جمو کاري سر ملو اُورده بيد که حيوون هر روز لعوض تر و لجمارتر مي ? شد، هموسال خبري از اومدن گله شتر و رمضون جط هم نشد، استوار بکتاش حکم عليباش پاسبان کرده بيد که برو کپر و هرچي توشن تش بزن، به محضي که عليباش پاش نهاد دم کپر ديد که جسد بي جون   ملو وسط کپر دراز افتاده، عليباش درِ گِلن نفتي باز کرد و   دور تا دور کپر پاشيد، يه ساعت بعد غير يه مشت بلتش هيچ اثري از کپر و ملو نبيد، مو خوم با   چيشي خوم ديدم عليباش پاسبان   کلاه از سرش برداشته بيد و دو کرپا تکه داده بيد ديوار مدرسه و زار زار گريه مي ? کرد.

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و ششم، شماره 1048)

برچسب ها:
شاهرخ تنگسيري

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: