طراحی سایت
تاريخ انتشار: 17 ارديبهشت 1400 - 11:47

علی ابن رومی : شهریور ۵۹ بود  و جنگ آغاز شده بود در اداره بندر کشتی آریا تاج در بندر بوشهر پهلو گرفت نمایندگی آریا فراخوان جذب نیروی جایگزین نمود حقیر به اتفاق تعداد زیادی از چهار گوشه شهر به استخدام کشتیرانی در آمده و فوری مشغول به کار شدیم و چون اولین مقصد کشتی بندر هامبورگ بود همگی در رویای هامبورگ و حرکت روز شماری می کردیم، روز موعود فرا رسید و قرار بود...

بجای هامبورگ به زبار رفتم

علی ابن رومی

شهریور ۵۹ بود  و جنگ آغاز شده بود در اداره بندر کشتی آریا تاج در بندر بوشهر پهلو گرفت نمایندگی آریا فراخوان جذب نیروی جایگزین نمود حقیر به اتفاق تعداد زیادی از چهار گوشه شهر به استخدام کشتیرانی در آمده و فوری مشغول به کار شدیم و چون اولین مقصد کشتی بندر هامبورگ بود همگی در رویای هامبورگ و حرکت روز شماری می کردیم، روز موعود فرا رسید و قرار بود ساعت دو، بوشهر را به مقصد هامبورگ ترک کنیم ناگهان خبر اعلام نتایج استخدام معلمی من و یکی ازدوستان به کشتی رسید، دوستم با فشار خانواده تسلیم شد ولی من که برادرم در همان کشتی مشغول بود سخت با هم وارد بحث شدیم و ایشان به هر شکل ممکن با حضور من در کشتی مخالفت می نمود، با توجه به قبولی در آموزش و پروش حقیر نیز تسلیم شدم و در آخرین لحظه ها و در حالی که طناب پاشنه داشت باز می شد با یاس و نا امیدی کشتی را ترک نمودم. کاپیتان که آلمانی بود ما دو نفر را فراخواند و علت را جویا شد وقتی خبر استخدام در آموزش وپرورش به ایشان دادیم ما را تشویق به خدمت به معلمی نمود.

فردای آن روز به مدرسه دریا بیگی رفته وازنزدیک نتیجه قبولی را دیدم به خود می گفتم چه قبولی تلخی هامبورگ کجا، روستای دور افتاده کجا. 

در طول  مسیر با خود درگیر بودم. حالا چه موقع نتیجه زدن بود. فردا اعلام می کردی، چه می شد اگر خواهر آن دوستم در آن مدرسه درس نمی داد و آن لحظه حساس حرکت کشتی خبر به گوش ما نمی رسید ... بالاخره در رویای خود غرق بودم و تا آن لحظه هیچ احساسی نداشتم. به اداره کل آموزش و پرورش رفتم خود را معرفی کردم.  تشریفات اداری انجام شد، روز بعد ما را در سالن فرهنگ جمع کردند که پست بندی کنند امتیاز یا قرعه من به شهرستان تنگستان افتاد دوستم، همان همکارم در کشتی آریا تاج قرعه کنگان بنامش ثبت شد، کنارم آمد، و پیشنهاد داد با هم باشیم من به مرحوم سید مومن اشرفی مراجعه کردم و گفتم می خواهم بروم کنگان مرحوم اشرفی گفت: پسرم اهرم نزدیکتر از کنگان است.  ابلاغ گنگان گرفتم، پس از شرکت در یک دوره کوتاه مدت آموزشی در تاریخ بیست آبان  پنجاه و نه عازم کنگان شدیم حالا دیگه معلم شدیم و وارد پروسه جدیدی از زندگی، کت و شلوار و وسایل اولیه شخصی و به اتفاق آن دوست معلمم راهی گاراژ بودیم که یک معلم پیشکسوت از محله خودمان ما را دیدم، جویا شد، گفتیم برای معلمی قبول شدیم و داریم می رویم گنگان. پس از تبریک گفت از همین حالا پیداست جغرافیای شما خوب است ما که منظور آن پیشکسوت نمی دانستیم  پس از چند لحظه متوجه شدم که دوستم یک تک پوش تابستانه پوشیده و من کت و شلوار آن هم  در بیستم آبان.

عمر سفر کوتاه و رسیدم کنگان به اداره آموزش و پرورش رفتیم تمام افرادی که سهمیه کنگان بودند در آن جا دیدیم کم کم با هم آشنا شدیم آن جا به انسان بزرگی که بوشهری بود برخورد کردیم، همگی در یک اتاق جمع کرد با توجه به امتیاز کسب کرده در کلاس آموزشی پست بندی شدیم آن آقای بوشهری که راهنمای تعلیماتی بود، کروکی روستا ها را با فاصله کم و با علامت دایره بر روی یک کاغذ رسم کرد تمامی روستاها در جنوب کنگان بود با توجه به دایره رسم شده با فاصله کم همگی فکر می کردیم که فاصله روستاها نیز به اندازه فاصله دایره هاست، اتوبوس آبی رنگی به رانندگی مرحوم علی شنبدی که اهل هلیله بود در اداره ایستاد، وسایل بار و همگی سوار شدیم نگاهی به ساعت انداختم عقربه ساعت12 نشان می داد حرکت کردیم خسته و کوفته با یک پنچری ویک توقف کوتاه به اولین روستای تعیین شده یعنی بید خون رسیدیم. آقای هاشمی پیکر پیاده شد یکی پس از دیگری پیاده کردیم، حالا دیگه ساعت 7 بعدازظهر شده وهنوز مقصد نامعلوم تا این که تابلو روستای چاه مبارک خوانده شد. آقای راهنمای تعلیماتی اعلان کرد آقایان همگی پیاده بشوید. هوا تاریک و ما همه خسته و کوفته و بی حال ما را در یک دبستان بیتوته کردند. راهنما می گفت انشالله امشب این جا می خوابیم و فردا شما را به روستاهای خودتان می بریم. بالاخره خوابیدیم و صبح شد همگی با وسایل سوار ماشین پاسگاه کردند و ادامه راه اولین روستا  خره نام داشت، یکی پس ازدیگری پیاده تا به روستایی که قرار بود محل کار من باشد و سرنوشت من انجا رقم بخورد رسیدیم. آن جا جایی نبود بجز روستایی به نام زبار و آن آقای راهنما کسی نبود به جز استاد حسین خوردبین مقدم.

پس ازرسیدن به روستای زبار و تحویل و تحول اموال مدرسه از آقای عبدالحسین دُردار مدیر قبلی کم کم دسته دسته دانش آموزان و والده آن ها جهت آشنایی وارد مدرسه شدند، ساختمان مدرسه تشکیل شده بود از دو کلاس ویک اتاق کوچک که محل زندگی معلم بود ساختمان بسیار فرسوده با کلاس های کوچک که سقف آن پوشیده بود از تنه درختان گز و خرما همان طور ماندن و رفتن خود را آنالیز می کردم ولی همین که چشمم به این بچه ها با آن لطافت روح و چشمان معصوم می افتاد بر اراده خود غلبه می کردم، اتاق جارو شد، وسائل ساده زندگی چینش شد، چای دم کردم پس ازنوشیدن یک لیوان چای و استراحتی کوتاه که یک باره آقای محمد خلیل مهر که محل کارش روستای بنود بود وارد شد و طولی نکشید آقای نامدار فخری از روستای صفیه آمد. در هر حال عشق به بچه ها و اراده خدمت در وجود و وجدان مان، و مقاومت پایداری از درونمان اجازه ماندن داد، آخه واقعا سخت بود محرومیت بیداد می کرد چه طور می شود جوانی که را از یک زندگی تقریبا خوب، به آن جا برود و با هیچ امکاناتی زندگی کند، راه دور، نبودن برق و  آب، بهداشت، وهیچ گونه وسیله اولیه ساده زیستی، سه نفر باخود عهد بستیم یک ماه می مانیم چنان چه کشش ادامه خدمت نداشتیم انصراف می دهیم، ماندیم و هوا خنک شد وکم کم عادت کردیم، از طرف دیگر از طرف اها لی روستا احترام و محبت دیدیم که نه این که سست اراده نشدیم بلکه با اراده ای پولادین ایستادیم و با عشق خدمت کردیم، طرح درس و طرح زندگی برای خود نوشتیم و زندگی کردیم، به علت دوری راه و نبود وسیله سال اول دو بار به بوشهر آمدم. سال تحصیلی تمام شد، با عهدی که با دوستان بسته بودیم پنج سال ماندیم، روستای زبار درمرکز دهستان بود و با توجه به جمعیت روستا مرکزیت داشت یعنی ازطرف جنوب به روستای بنود، کنارخیمه وخره و از طرف شمال به روستای صفیه، بساتین، هاله سفلی و هاله علیا، وصل می شد تمام این هفت روستا در دماغه (دلتای) نایبند قرار داشت. 

فاصله روستا تا جاده اصلی ده کیلو متر بود و در مجموع فاصله آن تا بندر کنگان120کیلومتر می شد.

برچسب ها:
معلم

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین