طراحی سایت
تاريخ انتشار: 27 بهمن 1402 - 20:42

مژده مواجي - آلمان : حدود ساعت دو بعدازظهر به محل قرارمان روبروي دفتر نشرية «آسفالت»، نشرية بيخانمانها در شهر هانوفر، رسيديم. مسئول پروژة گروه کاريمان در اداره برنامه ريخته بود که يکي از مسئولان آنجا بهنام پتر گروه ده نفري ما را در شهر بگرداند و از بيخانمانهاي شهر برايمان صحبت کند.

بيخانمانها

مژده مواجي - آلمان

حدود ساعت دو بعدازظهر به محل قرارمان روبروي دفتر نشرية «آسفالت»، نشرية بيخانمانها در شهر هانوفر، رسيديم. مسئول پروژة گروه کاريمان در اداره برنامه ريخته بود که يکي از مسئولان آنجا بهنام پتر گروه ده نفري ما را در شهر بگرداند و از بيخانمانهاي شهر برايمان صحبت کند.

پتر به استقبالمان آمد؛ مردي ميانسال با موهاي جوگندمي و صورتي اصلاحکرده که شلوار جين آبي با پُليوري سبزرنگ پوشيده بود و تعداد زيادي نشريه در دستش بود.

- سلام. قبل از اينکه راه بيفتيم، ميخواستم بپرسم کسي نشرية جديد آسفالت را ميخواهد؟

همهمان يکي از آن را گرفتيم و بيشتر از قيمت معمول پرداخت کرديم. کاري که معمولاً در هنگام خريد از بيخانمانها در شهر ميکنيم، وقتي که توي شهر «آسفالت» بهدست براي فروش ايستادهاند.

پتر تشکر کرد و گفت: «فروش نشريه بهعهدة بيخانمانهاست. اينطوري مقداري دستمزد هم نصيبشان ميشود.»

با هم در پيادهرو راه افتاديم، از خيابان گذشتيم و روبروي ساختمان بلند خيلي قديميِ بدون پنجره با ديوارهاي گرافيتي که در کنارش برجي بلند داشت، ايستاديم.

- اين ساختمان در جنگ جهاني دوم پناهگاه حملههاي هوايي بوده. بعدها براي نگهداري از بيخانمانها استفاده شد، ولي آنقدر شرايطش بد بود که آن را بستند. گونتر والراف، نويسنده و ژورناليستِ آلماني، را که ميشناسيد؟ کافي است که به او اين خبرهاي ناگوار را بدهند. او سريع خودش را آمادة اقدام ميکند. سال 2009 والرف خودش را شبيه بيخانمانها کرد تا ناشناس بماند و به داخل اين پناهگاه راه پيدا کند. تعداد زياد افراد در جاي کم که منجر به برخوردهاي فيزيکي ميشد و نبودن بهداشت از يکطرف، و قفلبودنِ درِ پناهگاه شب تا به صبح بدون نگهباني از طرف ديگر، ازجمله شرايط سخت و غيرانسانياي بود که والراف بعد از چند روز اقامت تجربه کرده و به دولت گزارش داده بود که آن پناهگاه بايد بسته شود. خوشبختانه با پيگيري زياد پناهگاه بسته شد.

يکي از همکارانم پرسيد: «الان چه استفادهاي از آن ميشود؟»

- محلي براي نگهداري خفاشهاي زخمي از طرف ادارة محيط زيست.

با هم به راهمان ادامه داديم، از چند خيابان گذشتيم. به روبروي کافهاي رسيديم. پتر گفت: «اينجا با قيمت خيلي پايين، حدود يک يورو، ميشود غذا خورد. براي بيخانمانها تدارک ديدهاند.»

همانجا که ايستاده بوديم، پتر آهي کشيد و گفت: «من خودم سالها بيخانمان بودم. آدم خيلي راحت ميتواند به اين وضعيت نابسامان دچار شود، حتي در کشوري مثل آلمان با امکانات اجتماعي. من شاغل بودم و در آپارتماني زندگي ميکردم. تا اينکه يکي از دوستان نزديکم را در تصادف از دست دادم. شرايط روحيام به هم ريخت. مرتب مشروبات الکلي مينوشيدم. مدتي بعد از آن مادر و پدرم را از دست دادم. آنچنان دچار افسردگي شدم که نميتوانستم به سر کار بروم. تنها با مشروب زندگي ميکردم. از کار اخراج شدم. صاحبخانه از خانه بيرونم انداخت. حتي انگيزة رفتن به ادارة تأمين اجتماعي براي کمک را نداشتم. مدتها بيرون ولو بودم. شبها حوصلة رفتن به خوابگاههاي بيخانمانها را نداشتم. آنجا اجازة الکل نوشيدن را نميدهند. به دفتر نشرية آسفالت که راه پيدا کردم، کمکم مسير زندگيام عوض شد. همينجا کار ميکنم و ديگر الکلي نيستم.»

همه سراپا گوش بودند. پتر که از زندگياش تعريف ميکرد، حس خودماني و نزديکي بين گروه و او به وجود آمده بود. کلمة «تو» جاي «شما» را گرفت. يکي از همکارها پرسيد: «الان از زندگيات راضي هستي؟»

پتر نگاهي به ما انداخت و گفت: «راضيام. از برزخ بيرون آمدهام. زندگي سادهاي دارم. زياد کتاب ميخوانم و بخشي از ساعتهاي روزانه را در دفتر نشرية آسفالت ميگذرانم.»

به ايستگاه مرکزي قطار که نزديک ميشديم، پتر دفتري را نشان داد. محلي براي مراجعة بيخانمانها براي درمان و معرفيِ خودشان. کنارش هم حمام براي دوشگرفتن و نظافت بود.

پتر همينطور که جلو راه ميرفت با دستش به جايي اشاره کرد و گفت: «اينجا هرازچندمدت ماشين سيار براي درمان دندانِ آنها ميآيد. افراد داوطلبي مانند راننده، دندانپزشک و مددرسانها در آن کار ميکنند.»

از آنجا که ميگذشتيم، گروهي از بيخانمانها آن اطراف نشسته بودند. پتر خوابگاه زنان بيخانمان را آنطرف خيابان به ما نشان داد.

به پشتِ ايستگاه مرکزي قطار رسيديم. جاييکه محل تجمع افراد معتاد بود. بهطور گروهي روي زمين نشسته بودند. با دستهاي زخمي و صورتهاي بيطراوت. پيکرهاي فرسودهاي که کمر خم کرده بودند. صحنهاي دردناک که طاقت ديدنش را نداري. از طرفي ميداني که هيچکاري از دستت برنميآيد، از طرف ديگر فکر ميکني شايد راهي براي نجات آنها از اين جهنم ساختگي وجود دارد.

توقف کوتاهي کرديم. پتر با انگشت به ساختماني بلند اشاره کرد و گفت: «اينجا خوابگاه موقتي آنهاست، تا لااقل شبها بيرون سرگردان نباشند. خانمي که مسئول بردن آنها به خوابگاه است، کار سختي براي سروکلهزدن با آنها دارد و بارها تهديدش کردهاند.»

يکي از همکارانم که کنارم ايستاده بود، با چشمهايي غمگين و ابروهاي کشيده به بالا رو به من کرد و پرسيد: «ايران با اين آدمها چه کار ميکند؟»

با لبهاي افتاده، نگاهي به او کردم و جواب دادم: «آنها کارتنخواباند.»

به زمان پايان دورهگردي گروه رسيده بوديم. روبروي ايستگاه مرکزي قطار ايستاديم. از پتر تشکر کرديم.

 قبل از اينکه برود، نگاهي به بيخانماني که کنار درِ وروديِ بزرگِ ايستگاه نشسته بود کرد و گفت: «دو نکته  مهم پاياني را هم بگويم. اگر خواستيد با آنها صحبت کنيد، ايستاده و از بالا صحبت نکنيد. بنشينيد تا نگاهي همتراز داشته باشيد. هيچوقت بيآنکه سؤال کنيد، برايشان ساندويچ سوسيس نگيريد. شايد گياهخوار باشند.»

مرتبط:
» دنياي معترضان [حدود 1 ماه قبل]
برچسب ها:
مژده مواجي

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین