طراحی سایت
تاريخ انتشار: 25 آذر 1395 - 09:24

غلامرضا ایزدپناهی: یک غزل خواند. من آن را نوشتم. سال ها گذشت. من آن شعر را گُم کردم، ولی سه بیت آن در حافظه ام مانده بود و هنوز هم مانده. در مراسم یادبود (هفته) شادروان حسین باباچاهی، در مسجد، کنارِ آتشی نشسته بودم. گفتم: منوچهر؛ چند بیت شعر می خوانم، که با این مجلس هم بی مناسبت نیست، ببین از کیه؟...

غلامرضا ایزدپناهی

 

آقای عبدالکریم فروزانی، کارمند بازنشسته بانک ملی بوشهر و از فوتبالیست های بنامِ سال های دور (اواخر دهه 1330 و اوایل دهه 40)، تعریف می کرد که: سال ها پیش از این، در کنار دریا واقع در ساحل «دَستَک» (ساحل محل کنونیِ پارک دانشجو)، با استادِ زنده یاد، منوچهر آتشی قدم می زدم.

 گفتم: منوچهر، شعر تازه ای نداری؟ 

گفت: چرا دارم، قدیم یا جدید؟ 

گفتم: قدیم. 

یک غزل خواند. من آن را نوشتم. سال ها گذشت. من آن شعر را گُم کردم، ولی سه بیت آن در حافظه ام مانده بود و هنوز هم مانده. در مراسم یادبود (هفته) شادروان حسین باباچاهی، در مسجد، کنارِ آتشی نشسته بودم. گفتم: منوچهر؛ چند بیت شعر می خوانم، که با این مجلس هم بی مناسبت نیست، ببین از کیه؟ 

گفت: بخوان. 

من هم آن سه بیت را خواندم. 

گفت: نمی دانم! 

گفتم: بیشتر فکر کن! 

چند لحظه فکر کرد و گفت: نه نمی دونم! 

گفتم: از آتشی است، از منوچهر آتشی! 

گفت: از من؟ 

گفتم: آره، از تو! 

گفت: اصلاً یادم نمیآد. بعد تاریخ و آدرس محلی که شعر را برای من خوانده بود، گفتم، یادش می آمد که گاهی با هم قدم می زدیم و شعری می خواند، ولی آن شعر را فراموش کرده بود. چیز دیگری هم با افسوس گفت. گفت: شعرهای زیادی داشته ام که گُم و گور شده و از بین رفته اند، خیلی زیاد!

اینک، آن سه بیت شعر بازمانده ی یک غزل از منوچهر آتشی:    

زندگی چیست؟ حُبابی که بر آبی آید 

وای اگر  باد  به  سَربختِ حُبابی آید

روز و شب می رسد و می گذرَد از پیِ هم 

قاصدِ مرگ ببین با چه شتابی آید

چشم بر روزنه داریم که شاید به ثواب 

ساقی از میکده با سطل شرابی آید 

 

مرتبط:
» مو اهرم نمی شم، می شم بنه گز [بيش از 4 سال قبل]

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: