طراحی سایت
تاريخ انتشار: 10 مهر 1402 - 11:08

حسين شادکامي:  هنو ترس تو دلوم بود ولي در حياط مدرسه پر از بچه ? هاي قد و نيم قدي که ديدم آروم گرفتم و ديگر خوم تنها نبودم در آن سوي حياط مدرسه    بزرگترها با هم گرم گپ گفت بودند و ما بچه ? هاي اولي ? ها يک کناري براي خومون آن ? ها را سيل (تماشا) مي ? کرديم. چيزي نگذشت که زنگ توسط ناظم آقاي سيف ? زاده که معلم ما اولي ? ها هم بود، زده شد...


 

به پاسداشت معلمان فرهيخته و گرانقدر

دلهره اولين روز مدرسه در بندر بوشهر

حسين شادکامي

محله ما جبري   در جنوب گمرک که چهار محل زيارتي ? ها، خرمايي ? ها، سياهگلا و عالي ? آباد   شامل مي ? شد و بيشترين مدرسه در شهر بوشهر نسبت به ساير محلات داشت. در سال هاي46 داراي چهار مدرسه پسرانه (باقري، مهرگان و فردوسي، سعادت) و   مدرسه دخترانه (مستوره کرد، دشتي) بود.

تاريخچه مدرسه در دهه 30 تا اواسط اوليه دهه 40 مدرسه   دخترانه دشتي که کنار خانه مرحوم مشهدي کاظم پورغلام (چهار راه نادر به حافظ امروز) و غرب مدرسه قبلي فردوسي واقع شده بود (نزديک انبار پوستي)   و مدرسه باقري که در خيابان صفوي بانک ملت فعلي جزو مدرسه ? هايي بود که در آن زمان   فعال بودند. مدرسه دشتي مدتي بعد جابجا و به خيابان عالي آباد فعلي انتقال يافت و کنار مدرسه مستوره کرد و الان با نام   شهيد حسين فهميده هست. مدرسه مهرگان در عالي آباد، و مدرسه سعادت چهار راه مخابرات روبروي هنرستان حاج جاسم که بعداً به پشت دادگستري انتقال يافت. مدرسه   فردوسي به خانه مرحوم محمد مشايخ در مرز بين دهدشتي و جبري پنج، شش خونه جنوب مسجد جامع عطار   از سال 1339 تا سال 1346   که با خونه ما يکي دو   پلاک شمالتر بود و ميدون بزرگي روبروش بود. اين مدرسه در قسمت جنوب غربي داراي سه کلاس (اول و دوم و سوم) با ارتفاعي شش هفت پله نسبت به سه کلاسي که در جنوب شرقي اختلاف سطح داشت و درب و دالان بزرگي ورودي به مدرسه بود که قسمت شمال غربي نيز سه کلاس (چهارم و پنجم و ششم) و يک دفتر و انباري تغذيه ? ها و کتاب ? ها بود که ضلع جنوبي و جنوب شرقي هم سطح جدا کرده بود و حياطي بزرگ در وسط مدرسه بود همراه با آلاکلنگي بزرگ ?       و قطور که براي ? مان ترس داشت. ترس و شادي روز اول   تمام وجودم را گرفته بود. لباس نويي (شلوار پارچه ? اي چيني که کمربندش از جنس همون شلوار بود و يک پيرهن رنگ رنگي که با جثه نحيفم شکل هندي ? ها شدم و يک کتوني داملاپ که بوام از سفر کويت آورده بود) هم خوشحال بودم و هم ترس تموم وجودم گرفته بود ولي جرئت تنهايي به مدرسه رفتن نداشتم و به ديم (مادر)   مي ? گفتوم تو هم با مو بيا. در حياط رو به کيچه بوديم که حسين عاشيرو که کلاس ششم بود با ديم احوال پرسي کرد و   گفت مبارکه کلاس اولي داريد؟ تا مو ديد که نا آرومي مي ? کونوم مرا از دست ديم   رها کرد و بلندوم کرد و نهاد پشت گردنش و گفت با هم مي ? ريم مدرسه هر کسي اذيتت کند با مو طرف است. دلم قرص شد و گريه ? ام به شادي تبديل شد. مو هم که پشت گردنش بودم و پشت کولي اشکايم را پاک کردم و بعد از گذشت کوچه خودمون به ميدون جلو مدرسه رسيديم و مو را از کولش پائين آورد و با هم به داخل مدرسه رفتيم.

هنو ترس تو دلوم بود ولي در حياط مدرسه پر از بچه ? هاي قد و نيم قدي که ديدم آروم گرفتم و ديگر خوم تنها نبودم در آن سوي حياط مدرسه   بزرگترها با هم گرم گپ گفت بودند و ما بچه ? هاي اولي ? ها يک کناري براي خومون آن ? ها را سيل (تماشا) مي ? کرديم. چيزي نگذشت که زنگ توسط ناظم آقاي سيف ? زاده که معلم ما اولي ? ها هم بود، زده شد. بچه ها کلاس به کلاس صف گرفتند و بزرگترها ما اولي ? ها و دومي ? ها را به صف کردند. بعد از خواندن دعاي صبحگاهي و سخنراني مدير و نشان دادن کلاس ? ها اول، اولي ? ها به سمت کلاس ? هاي جنوبي و پشت سر ما دومي ? ها و سومي ? ها و چهارم و پنجم و ششم نيز به ضلع شمالي مدرسه وارد کلاس ? ها شدند. با رفتن بچه ? ها   و هياهوي سر و صداي عجيبي   از خودشان بلند مي ? کردند و به کلاس ها وارد مي ? شدند. با آمدن معلم ها به کلاس مدرسه سکوتي آني به خود گرفت. چند دقيقه ? اي نگذشت که باباي (فراش) مدرسه با دو تا از بچه هاي پنجمي ها و ششمي ها که بسته هاي کتاب در دست و در بغل ? شان بود وارد کلاس ? ها شدند و جلوي يکي يکي بچه ? ها کتاب فارسي، رياضي و علوم گذاشتند و بچه ? ها با شوق و هله وله نگاه تو کتاب ? ها مي ? کردند، فقط عکس ? هايش که مي ? ديديم مي ? شناختيم ولي کلمات را نمي ? فهميديم. خطوط هايي مورب   چپ و راست   در درس فارسي و بعد از آن حروف ها اولين نوع يادگيري و مشق شب ? ها بود. دو تا درس اول که توپ بچه ? ها بالاي درخت افتاده بود و بعد از مشورت باهم پله آوردند و توپ را از درخت پائين آوردند ? . اگر ما بوديم که خودمان از درخت مي رفتيم بالا يا سنگ توپ مي ? زديم و آوردن پله اولين تغييري بود که براي ? مان جذابيت داشت. کتاب ? هايم را توي نيلون چکلايتي که اشکال ميوه ? اي روي آن نقش بسته بود و بوام از سفر بحرين آورده بود، گذاشتم. کلاس 35 ، 40 نفري براي ? مان يک انتخاب ناخواسته بود.

زنگ آخر که زده شد مثل مرغ تو قفس که رها شود تموم بچه ? ها بدو به در خروجي مدرسه رو آوردند که دالون به اين بزرگي تا   چند دقيقه راه بندون شده بود. به خانه که رسيدم ديم دم در حياط سيم (برايم) زاغ دونش تش کرده و دور سرم مي ? چرخوند.

هفته اول هنو خودم را تو مدرسه پيدا نکرده بودم و يک روز که تو حياط مدرسه   گوشه ? اي تنها بودم يکي از بچه هاي ششمي ? ها به طرفم آومد و ديد تنهاييم. با من دوست شد و مهرم به دلش نشسته بود و از آن روز هميشه هواي منو داشت. برايم مداد و دفتر و چلسمه از دکون ? کل احمد مي ? خريد که جا دارد نامي از اين بزرگوار، آقاي اکبر اسکوروالا که شوق و انگيزه مدرسه را در من به وجود آورد، ببرم و ديگر تو مدرسه تنها نبودم و احساس امنيت مي کردم.

در آن سال بچه ? هاي هم سن من در محلمون و اطراف خونمون با من هم کلاس نبودند و در کلاس ما بچه ? هاي چهار محل، ظلم آباد، جفره و شکري تا سنگي ديده مي ? شدند.  

معلمان اين مدرسه که در آن سال که نام و يادشان را به   نيکي بايد ياد کرد:

کلاس اول: سيف ? زاده، دوم : خاجگاني و ناظم، سوم: رهنمون، چهارم: مهاجر، پنجم: کليني و نصوري، ششم: صادقي و   پرويز اخلاقي. مدير: زنوريان   و محمد مهيمني، فراش (مستخدم)   ثامري که بعدها قايدي اومد. بعدازظهرهاي چهارشنبه هم تربيت معلم ? ها بجاي معلمان ثابت تدريس مي ? کردند. (آقاي محمد   محمدي   داور فوتبال و استاد عبدالحسين ريشهري تاريخ شناس) سال بعد مدرسه به مکاني ديگر در چند کوچه جنوب شرقي آن طرف   خانه ما   منتقل شد. (چاپخانه ولي عصر واقع در خيابان ولي عصر) که تا سال 1350 به اين نام فعاليت داشت.

مشورت ? کنند ? گان: اکبر اسکوروالا، ماندني مظلوم زاده، اکبر شادکامي و حبيب سيفوري.

(هفته نامه نسیم جنوب – سال بیست و ششم- شماره 1056)

 

 

برچسب ها:
حسين شادکامي

نظرات کاربران
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما: