طراحی سایت
تاريخ انتشار: 17 ارديبهشت 1400 - 12:22

غلامرضا  کرمی:تاریخ را که نگاه می کنم، سال 1359 است. جوانی هیجده ساله هستم، پرتوان و پرانرژی، گرما و سرما نمی شناسم. معنا ی خستگی را نمی دانم. روستازاده ای ساده و بی ادعا هستم. اینک برگه ای به اندازه نصف برگ A4 به دستم می دهند: "آقای  غلامرضا کرمی  به موجب این ابلاغ به سمت کفیل آموزگار دبستان میثم تاج ملکی منصوب می شوید ... "..

سال ها معلمی و خاطرات تلخ و شیرین

غلامرضا  کرمی:خاطراتی که تلخ ترین آن تقدیرنامه بازنشستگی بوده است و همین باعث شد تا لحظاتی پس از دریافت ا ین تقد یرنامه مطلبی را که در پی می آید نوشته شود که آن را تقدیم می کنم به همه معلمانم.

تاریخ را که نگاه می کنم، سال 1359 است. جوانی هیجده ساله هستم، پرتوان و پرانرژی، گرما و سرما نمی شناسم. معنا ی خستگی را نمی دانم. روستازاده ای ساده و بی ادعا هستم. اینک برگه ای به اندازه نصف برگ A4 به دستم می دهند: "آقای  غلامرضا کرمی  به موجب این ابلاغ به سمت کفیل آموزگار دبستان میثم تاج ملکی منصوب می شوید ... "

 محل خدمتم روستای تاج ملکی تعیین شده بود. به پدرم که گفتم، خوشحال شد و گفت: اکثر مردمان این روستا دوستان قدیمی من هستند بی صبرانه منتظر رسیدن به کلاس درس و مدرسه بودم. حسن عمادی معلم راهنما بود. به اتفاق آقای عمادی به روستای تاج ملکی رفتیم. تغییر و تحول انجام گرفت. مدرسه که تعطیل شد برا ی بازگشت به محل سکونتم که یکی از روستاهای دیلم بود، وسیله نداشتم. ولی غمی نبود، پیاده به راه زدم. از مدرسه روستا تا جاده اصلی نیم ساعت راه بود. بارانی نم نم می بارید. یک ساعتی منتظر ماشین ایستادم تا روستای محل سکونتم سی و اندی کیلومتر راه بود. در زیر باران به راه زدم. ماشین تریلری در کنارم ترمز کرد.

به خانه که رسیدم بارانی سیل آسا همه را در لاک خود فرو برده بود. سه روز و سه شب باران به شدت ادامه داشت. جاده خاکی بود و عبور و مرور خودروها در مسیر بسیار کم و محدود بود. علیرغم اشتیاق فراوان برای حضور در کلاس درس، نتوانستم در ا ین سه روز راهی به محل کار پیدا کنم. بعد از فروکش کردن بارندگی به سرعت، خود را به روستای تاج ملکی و آموزشگاه رساندم و ظهر همان روز به اداره رفتم. نمی دانم با این بارندگی شدید و جاده ها ی صعب العبور خاکی، چه کسی همت کرده و غیبت من را به اداره اعلام نموده بود. توجیه و توضیحم را آقای عما د ی قبول کرد و من هم نصایح مشفقانه اش را شنیدم.

موتورسیکلت که خریدم، رفت و آمدم سهل تر شد. مدرسه پنج پایه بود و می با یست هر پنج پا یه را تدریس می کردم. هرچند که تدریس در پایه اول ابتدایی برایم مشکل بود ولی پایه های بالاتر را خوب درس می دادم. چند روزی که گذشت برای کلاس مبصر انتخاب نمودم. عمران محمدپور دانش آموز کلاس چهارم ابتدایی بود. اکنون دبیر ریاضی دبیرستانهای گناوه است. عمران را که دانش آموز زرنگ و پرتلاشی بود، مبصر نمودم. روزی برای کار اداری به گناوه رفته بودم. وقتی برگشتم اوضاع را نامناسب دیدم. مبصر مدرسه دلخور بود. گفت: آقا، دیگری را مبصر کن. اوضاع دستم آمد. وقتی که معلم نباشد، دانش آموزان شلوغ می کنند و بعضی وقت ها هم به جان هم می افتند. محیط کوچک است و خبرها زود می پیچد. مبصر نام دانش آموزان شلوغ را یادداشت کرده بود و همین امر موجب دخالت خانواده ها و بگو مگوی مادران شده بود. یکی دو ماه از شروع به کار معلمی ام گذشته بود. کم کم هوا رو به سردی می گذاشت. باران های موسمی فرا می رسیدند و گاهی وقت ها به علت بارندگی های شدید، رفت و آمد مشکل می شد. در فاصله بین روستا و مدرسه خانه ای گلی بود که اهالی در سال ها ی قبل برای بیتوته و اسکان معلمان ساخته بودند. که البته خانه معلم نام داشت ولی نه به سبک و سیاق خانه های فعلی معلمان بود. این خانه گلی که فقط یک اتاق بود، هیچ گونه د یوار و حصاری نداشت. حیاط آن بیابانی بود که رو به سمت مدرسه آغوش می گشود. هر چند که کمتر در روستا می ماندم ولی جهت روزهای بارانی و مواقع اضطراری خانه را تحویل گرفتم. یکی از روزها که مجبور بودم در روستا بیتوته کنم اطراف مدرسه قدم می زدم. جوانی که در آن زمان سال آخر دبیرستان را می گذراند پیشم آمد. سلام و احوالپرسی مان گل کرد. او را در دوران جوانی که دانش آموز بودم، در مدرسه امان دیده بودم. گویا یک پایه تحصیلی از من عقب تر بود. 

من در خرداد سال 1359 دیپلم گرفته بودم و او در سال 1360 سال آخر متوسطه بود. بله ا ین جوان کسی نبود جز علی سینا محمدپور که در حال حاضر یکی از کارشناسان شبکه بهداشت و درمان گناوه است. به هر جهت صحبت مان گل کرد. او را جوانی روشن و اهل مطالعه دیدم. از روستا و مردمش سوال کردم. از وجه تسمیه روستای تاج ملکی که پرسیدم علی سینا که تازه چانه اش گرم شده بود گفت: قدیمی های ما و پیران روستا چنین نقل کرده اند که سالیان خیلی گذشته عشایر دامداری که احتمالا از کهگیلویه و بویراحمد به دنبال چراگاه و مراتع حاصلخیز بوده اند، در اطراف محل فعلی روستا و کوهها ی سرسبز آن زندگی می کرده اند، و هر ساله به این منطقه، آمد و شد داشته اند.

نقل است که جوانی ”ملک” نام که دامداری زبر و زرنگ بوده است، به دختر یکی از دامداران عشایر که آن ها هم به ییلاق آمده بودند علاقمند می شود. این دختر گو یا "تاجو" نام داشته است. علاقه مندی این دو جوان عشایر منجر به ازدواج می شود. وقتی عشایر کوچ می کنند. این خانواده تازه شکل گرفته در همان محل می مانند و بنیان روستایی را می گذارند که بعدها به نام "تاج ملکی" معروف می شود که ا ین نام ترکیبی از دو نام "تاجو" و "ملک" می باشد. 

همان طور که قدم می زنیم، از روستا فاصله می گیریم.  باید به همان خانه گلی معلم برگردم. چند دانش آموز کنار اتاق نشسته اند. یکی  از آن ها برایم شام آورده است. دیگری نان محلی و سومی تخم مرغ محلی، از محبت شان تشکر می کنم. فانوس را روشن می کنم تا در روشنای کم رنگ آن دروس و برنامه های کاری فردایم را مرور کنم.

برچسب ها:
معلم

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین