طراحی سایت
تاريخ انتشار: 11 بهمن 1402 - 13:25

 اول مهر به همان مدرسه رفتيم که نامش مهران بود. معلم کلاس دوم مرحوم آقاي گيتيزاده بود که مردي بلند قد و خوش تيپ بود. در همان سالها آقاي گيتيزاده با خانم محتشمي ازدواج کردند و يادم است که عروسي مفصلي گرفتند. در ميان دانش آموزان دولابي، حميدي ، فروزاني و خودم از بچه هاي زرنگ بوديم و رقابت داشتيم و خيلي درس خوان بوديم به طوري که آقاي گيتيزاده در کلاس دوم تعدادي از بچهها را در اختيار ما گذاشته بود...

سالهاي مدرسه و معلمان به ياد ماندني در بوشهر

محمد قدسي

25شهريور سال 1335 هفت ساله بودم، مرحوم بوام گفت صبا  سفر ميخوام ببرمت بوشهر اورسي (کفش) سيت بخرم و ننهات پارچه داده سي دي علي لباس برات لباس مدرسه بدوزه که ايشاالله اول مهر بري مدرسه. در پوست خود نميگنجيدم چون سه خواهر قبل از من (بي بيه - فاطمه - مادر سلحشورها، زهرا مادر کشاورزها و صديقه مادر رفيعينژادها) اين خواهران يکي ده سال از من بزرگتر و يکي سه سال از من بزرگتر و صديقه دو سال از من بزرگتر بودند و باسواد بودند چون پدرم باسواد بود و در اداره ثبت اسناد و املاک کار مي کرد معتقد بود که دخترها نبايد بي سواد باشند. حتي اگر کار هم نکنند بتوانند فرزندانشان را بهتر تربيت کنند.

صبح باهاش رفتم بوشهر آن زمان نمي گفتند برويم شهر مي گفتند برويم بوشهر و رفتيم و يک کفش چکسلواکي برايم خريد به بهاي شش تومان که خيلي هم برايش سخت بود. يک پيراهن و يک شلوار پاتلون هم برايم گرفت و گفت اين هميشه بر نميکني دو بار فقط موقعي که جشن است يا مراسم ديگر. من که تازه هفت ساله شده بودم شب وروز بيقرار بودم که ميخواهم به مدرسه بروم. ناگفته نماند که چند سوره قرآن هم ياد گرفته بودم مانند سوره حمد و سوره توحيد، فلق و ناس را ميخواندم. تا روز اول مهر 1/7/1325  ولي يادم نيست که چند شنبه بود. منزلمان در خانه آهنگرها بود (در خيابان يادگار امام فعلي) و مسئول اين خانه مرحوم چراغعلي حراقي بود که سر ماه ميآمد و بيست تومان کرايه از پدرم ميگرفت. آن روز که بايد اول مهر باشد مرحوم پدرم يک دوچرخه داشت که به سيکل معروف بود، مرا سوار کرد و از جلو خانه علي حاج عبدالله و دي عيوض که ميگذشتيم، پسر همسايه  که هم سن من بود داشت بازي ميکرد مرحوم پدرم صداش زد و گفت: ها! اُورسي داري؟ گفت: نه. منظورش کفش بود گفت باشه بيو سوار بشو و به طرف کوچه مسجد جلو منزل حاج محسين قيصي زاده گذشتيم و به در تختهاي رسيديم که بچه ها با تنگل تينگو داشتند وارد مدرسه ميشدند. حياط بزرگي که ساختمان وسط آن قرار داشت و پر از درخت نارنج و کنار و بابل و گل ابريشم بود. مرحوم آقاي سلاحي که از اهالي محله بل بليها بود مدير اين دبستان بود و نام مدرسه مهران بود (وجه تسميهاش را نميدانم) ولي به عمارت چوبک معروف بود که اکنون عربها آن جا را اشغال کرده و خانه در آن عمارت ساختهاند و خريد و فروش ميکنند. به دفتر رفتيم و آقاي سلاحي قرآن خوان بود و پدرم هم قرآن خوان بود و احترام يکديگر را داشتند. نام من و پسر همسايه را نوشت اسم ما دو نفر را نوشتند و به کلاس رفتيم. معلم کلاس اول ما که مردي خوش تيپ و خوش هيکل از اهالي  جفره ماهيني به نام مرحوم محمود غريبي بود و چون آنجا مدرسه نبود اهالي جفره، بن مانع، محله فقيهها  (خيابان عاشوري)، بل بليها، تا فرودگاه فعلي چون هنوز مدرسه پهلوي هم تاسيس نشده بود به مدرسه ما ميآمدند.

همکلاسيهاي من مرحوم رسول بوريال، حسين حميدي، حسين دولابي، جعفر دريايي، حسن غريبي، جعفر فروزاني، محمود محتشمي، از محله قبلهاي سيدها عبدالله هاشمي، محسن هاشمي، فکر کنم حسين پاشنگ، مرحوم جواد قيصيزاده، رضا گچيزاده که پدرش پسرخاله پدرم بود تعداد ديگر بودند که متاسفانه فراموش کردهام. آن سال يعني سال 1335 - 1336 را کلاس اول تمام کرديم و به کلاس دوم رفتيم البته بعضيها رفوزه شدند. با پايان رسيدن مدرسه و فصل تابستان ما به چاهکوتاه ميرفتيم که مادرم بزرگم و دائيمان در آن جا بودند و به اسب و الاغ و چهاب خيلي علاقه داشتيم. پدرم ما را براي خواندن قرآن به محله عرب ها که در مسجد عرب هاي فعلي در محله کوتي بود، ميبرد و مرحوم ملا  پيرمرد ريزجثهاي بود که نزد وي قرآن ميخوانديم.

تابستان آن سال تا چند سوره خواندم که به مهرماه رسيديم. کتاب هم مدرسه نميداد و مرحوم پدرم از شهر کتابفروشي برامون کتاب ميخريد و اگر کتاب خواهر نومانده بود به من مي داد.

 اول مهر به همان مدرسه رفتيم که نامش مهران بود. معلم کلاس دوم مرحوم آقاي گيتيزاده بود که مردي بلند قد و خوش تيپ بود. در همان سالها آقاي گيتيزاده با خانم محتشمي ازدواج کردند و يادم است که عروسي مفصلي گرفتند. در ميان دانش آموزان دولابي، حميدي ، فروزاني و خودم از بچه هاي زرنگ بوديم و رقابت داشتيم و خيلي درس خوان بوديم به طوري که آقاي گيتيزاده در کلاس دوم تعدادي از بچهها را در اختيار ما گذاشته بود که درسشان ميداديم. کلاس دوم را تمام کرديم بعضي ها باز جا ماندند و نزديک به 25 نفر به کلاس سوم رفتيم. آن سال که فکر ميکنم سال 1337 بود يا 1336 بود گفتند داريم ميرويم مدرسه جديد که نو ساخته شده است. البته تابستان ميديدم که به شدت دارند کار ميکنند تا اين که قبل از چهارم آبان که جشن تولد شاه بود به مدرسه جديد منتقل شديم. مديرمان جناب آقاي سلاحي منتقل شد به آن دبستان و دبيرستان دخترانه منتقل شدند و يک آقايي به نام آقاي محمد هوشيار از اهالي فسا استان فارس، بسيار تنومند و خوش صورت و خوش سيرت بود شد مدير. معلم کلاس سوم ما آقاي حسينزاده فکر کنم نام کوچکش محمد که از اهالي باغ نار بود، انساني شريف و دوست داشتني و در حد خود باسواد بود و بچهها را بسيار دوست ميداشت. کلاسيهاي قبلي را داشتيم ضمن اين که تعدادي از محله شکري هم به لحاظ نزديکي و حتي محله ظلمآباد هم به کلاسمان اضافه شدند و واقعا مصداق؛ «درس معلم را بود زمزمه محبتي / جمعه به مکتب آورد طفل گريز پاي را»، بود.

کلاس سوم نسبتا درسهايمان سخت تر شده بود و همان سال بود که اداره کتب درسي تاسيس شده و به ما کتابهاي مجاني دادند. کتاب حساب، فارسي، تعليمات ديني، رياضيات دادند. درسهايمان شروع شد. آقاي حسينزاده به لحاظ هم محلهاي بودن شاگردان ضعيف را در اختيار کساني که درسشان بهتر بود قرار ميداد و اجبار ميکرد که به آنها درس ياد بدهيم و اين دغدغهاي شده بود براي ما که درسهاي خودمان را ميخوانديم و منمنه اين بچهها را هم داشتيم و تلاش ميکرديم که درس آن روز را ياد بگيرند. به ياد  دارم که آقاي حسينزاده که تازه از دانشسرا آمده بود ما را تشويق ميکرد که روزنامه ديواري درست کنيم که انشا و املا و رياضي و نقاشي بچهها را در آن چسب و در راهروي مدرسه نصب ميکرديم که تشويقي براي دانشآموزان بود.

کلاس سوم را تمام کرديم و به کلاس چهارم رفتيم. ناظمي داشتيم که انسان بسيار شريفي بود. کلاس چهارم دو معلم داشتيم يکي آقاي ابوطالبنژاد بودند که فرزند عبدالحسين قصاب بودند که هنوز بقاياي منزلشان در ميدان سينگر وجود دارد. مرد بسيار شريفي بود تازه فارغ التحصيل از دانشسراي کشاورزي شيراز شده بودند، سرودي را براي ما ميخواند: «آتش، آتش، شعله سرکش، شعله دم فرو مکش...». امتحان ثلث اول که داديم ايشان منتقل شد و شخص شريف ديگري به نام محمود معزّي از اهالي جهرم معلم ما شد  که يادش به خير باد. ايشان واليباليست به نام و قد بلند و بسيار خوش اخلاق و باسواد بود. هر چه داريم از وجود همين عزيزان است.

کلاس چهارم هم در همين دبستان تمام کرديم و به کلاس پنجم رسيديم. هنوز با حسين دولابي، حسين حميدي، جعفر فروزاني همکلاسي بوديم. حسين دولابي از ما زرنگتر و جعفر فروزاني بعد و من و حسين حميدي در حد يکديگر بوديم. در کلاس پنجم نيز با هم بوديم. معلممان آقاي علي نهاري از اهالي جبري بود. ايشان انسان باسوادي بودند. يادش مانا باد خوشخلق نبود ولي بسيار خوب تدريس ميکردند و مخصوصا در رياضيات بسيار استاد بود، خداوند حقش را در گردن ما حلال کند. کلاس پنجم هم با موفقيت تمام کرديم و به کلاس ششم رسيديم. معلم کلاس ششم ما جناب آقاي مومن اشرفي بودند که آخر کوچه نانوايي در محله جديد سيدها سکونت داشتند. مرحوم پدرم 500 متر زمين از مرحوم حاج سيد احمد هاشمي خريد و دو اتاق ساخت و ما به اين خانه نقل مکان کرديم و محله جديد بوشهر بود. آقاي مومن اشرفي در ماه بهمن به دانشسرا منتقل شدند و آقاي شجاعي ناظممان ،معلم ما شد. در کلاس ششم دو امتحان داشتيم يکي معرفي و يکي نهايي به طوري که اگر در امتحان معرفي نمره نميآوردي به امتحان نهايي معرفي نميشدي و ايشان آن زمان براي ما کلاسهاي فوق برنامه ميگذاشت. يادش مانا باد. فکر کنم سال 1341 در کلاس اول دبيريستان قبول شديم که به علت نزديکي، به مدرسه پهلوي رفتيم.

از ميان همکلاسيها حسين دولابي دکتر دامپزشک شد. جعفر فروزاني مدرسه عالي بازرگاني و بنده هم اقتصاد خواندم و با آقاي حميدي در تعاون روستايي همکار شديم.

(هفته نامه نسیم جنوب سال بیست و ششم، شماره 1070)

برچسب ها:
محمد قدسي

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین