طراحی سایت
تاريخ انتشار: 10 دي 1402 - 14:12

ناصر عليخواه : در سالهاي دههي 1330، که نه ماشين چنداني بود و نه رسانهاي، خيالِ ما بهترين ماشين و رسانه بود که ميتوانست از هر مرز و ديواري بگذرد و هر آنچه ميخواستي خيال کني و بسازي... يکي از همين خيالهاي قشنگ که با ترانهاي محلي نيز همراه شده بود، «ماشين مشتي مَمدلي» بود. اصل ماجرا برميگردد به تهران دههي بيست و سي. مشهدي محمدعلي يکي از پولدارهاي معروف تهران بود که از او به عنوان...

 

در جست وجويِ زماني براي زندگيِ دوباره

ناصر عليخواه 

هر که سيمايِ راستان دارد

سرِ خدمت بر آستان دارد (حضرت سعدي )

«ماشين زمان»؛ ماشيني که انسان هميشه در آرزوي ساخت آن بود تا بتواند با آن به هر زماني که ميخواهد سفر کند. فرقي نمي کرد گذشته يا آينده. سفر در زمان، به مددِ کتابها و آدمهايي که در زندگي هر کسي هست ميتواند صورت بگيرد؛ سفرهايي که در آن لذت و آگاهي، توامان است؛ سفري بدونِ مرز، در جستوجويِ معناي زندگي.

در سالهاي دههي 1330، که نه ماشين چنداني بود و نه رسانهاي، خيالِ ما بهترين ماشين و رسانه بود که ميتوانست از هر مرز و ديواري بگذرد و هر آنچه ميخواستي خيال کني و بسازي... يکي از همين خيالهاي قشنگ که با ترانهاي محلي نيز همراه شده بود، «ماشين مشتي مَمدلي» بود. اصل ماجرا برميگردد به تهران دههي بيست و سي. مشهدي محمدعلي يکي از پولدارهاي معروف تهران بود که از او به عنوان صاحب يکي از تعداد انگشتشمار ماشينهاي وارداتي به ايران اسم ميبرند. گفتهاند زماني که هنوز خيابانهاي تهران سنگفرش يا حتي خاکي بود، او صاحب يک اتومبيل «استن» انگليسي بوده که شبيه وَنهاي امروزي خودمان بوده است. از آنجا که رانندهي مَشتي مَمدلي در خيابانهاي پردستانداز تهران مسافرکشي ميکرده، به ماشينِ مَشتي مَمدلي معروف شد.

و نيز گفتهاند که مرحوم مشتي ممدلي، از بس که خسيس بود هيچ به سرووضع ماشين مسافرکش خود رسيدگي نميکرده و هميشه صندليهايش تقتق ميکرده و بوق آن از کار افتاده بوده و چراغ و اينجور وسايل ضروري هم نداشته است. سپرها و گلگيرهايش هم آنقدر لق و آويزان بوده که به محض عبور از هر گذرگاه مردم گوش خود را از دست سروصداي ماشين مَشتي ممدلي، ميگرفتند. و بعد از آن بود که هر کس به اتومبيل خود رسيدگي نميکرد، لقبِ «ماشين مشتي ممدلي» به او ميدادند. و اين ضربالمثل آن روزهاي تهران و کمکم همهي ايرانيها شد، از جمله بوشهرکوچولوي ما.

ماشينِ زمانِ من نوعِ ديگري از ماشين مشدي ممدلي است؛ با اين تفاوت که ماشين من، پر از «نوستالژي»، «ياد»، «خاطره» و «تجربه» است؛ مسافران برگزيدهي ماشينِ زمانِ من، بهترين آدمها و کتابهاي هشتادوچهار سالِ زندگيِ من است که از سال 1318، دورهي رضاشاهي، آغاز شده و با دورهي محمدرضاشاهي و کودتاي 28 مرداد 1332 ادامه يافت و به انقلاب 57 رسيد و دوران جنگ را از نزديک تجربه کرد و حالا وارد قرن پانزدهم خورشيدي شده است؛ دورهي جديد زيستِ انسانِ ايراني که خواهانِ بازگشت کرامتِ انسانياش است. و نميدانم اين ماشينِ زمان، مرا با شوخوشنگي و طنازياش که از راديوي آن صداي جواد بديعزاده و ترانهي ماشين مشتي ممدلي پخش ميشود، تا کجا خواهد برد:

ماشين مشدي ممدلي، ارزون و بيمعطلي

اين اتولي که من ميگم، فورد قديم لاريه

رفتن توي اين اتول، باعث شرمساريه

نه بابِ کورس شهريه، نه قابل سواريه

بار کشيده بس که از، قزوين و رشت و انزلي

ماشين مشدي ممدلي، ارزون و بيمعطلي

ماشين مشدي ممدلي، صندلياش فنر داره

بليت فروشي مشدي، و شوفر بيهنر داره

بهر مسافرينِ خود، زحمت و دردسر داره

رفتن با اتول بود، باعث کوري و شلي

ماشين مشدي ممدلي، ارزون و بيمعطلي

مسافر از بوي اتول، تا ميشينه کسل ميشه

از متلک شنيدن و بورشدن خجل ميشه

بس که فشار به او مياد، دچار دردِدل ميشه

پاره شد لباس اگر، گير کند به صندلي

ماشين مشدي ممدلي، ارزون و بيمعطلي

اين اتولي که از قفس، تنگتر و کوچيکتره

جاي چهل مسافر، گنده و چاق و لاغره

شوفره بس که ناشيه، اتول هميشه پنچره

راه نرفته در نيره، لاستيکِ چرخِ اوّلي

ماشين مشدي ممدلي، ارزون و بيمعطلي

اين اتولِ شکسته از، سيستم قديميه

تاير اون قراضه و، پيستون اون لحيميه

شوفره دائما پي لودهگري و ليميه

سربالايي نميکشه، مگر با خيلي معطلي

بس که ماشالا محکمه، راه نرفته پنچره

از حلبي شکستهها، ساخته مبل و صندلي

ماشين مشدي ممدلي، ارزون و بيمعطلي

حالا در آستانهي هشتادوچهار سالگي، همهي شما را از چهار گوشهي ايرانزمين، دعوت ميکنم با ترانهي ماشين مَشتي مَمدلي که از راديوي خودرو پخش ميشود، سوارِ ماشينِ زمانِ من شويد با آدمها و کتابهاي زندگيام که مجموعاً به عدد پنجاهودو رسيده است، قصههايي تازه بشنويم از آموزگاري که سي سال از آدمها و کتابها با دانشآموزانش گفت:

يياد بعضي نفرات/ روشنم ميدارد/ قوّتم ميبخشد /رَه مياندازد / و اجاقِ کهنِ سردِ سَرايم / گرم ميآيد از گرميِ عالي دمشان / نام بعضي نفرات / رزقِ روحم شده است /وقتِ هر دلتنگي / سويشان دارم دست / جراتم ميبخشد /روشنم ميدارد...

اين يادهايِ روشنِ به قولِ نيما يوشيج، براي من در هياتِ آدمها و کتاب تصوير ميشود؛ هر آدم و کتاب در دلِ خود «قصه»اي دارد؛ و هر قصه با خود نگاه و حرف و انديشهاي تازه، که دريچهاي جديد براي ما رو به دنيا باز ميکند براي يک زندگي بهتر و زيباتر... از اين روي است که ميتوان گفت حياتِ مردانِ نامي، ميآموزدمان که سربلند و شکوهمند زندگي کنيم؛ چراکه شجاعت و جسارت خلاقيتي است که جانمايهي آدمهاي خاص است براي آفرينشي نو؛ اين همان چيزي است که فروغ فرخزاد نيز به زيبايي آن را تصوير کرده است:

يک پنجره براي ديدن /

يک پنجره براي شنيدن

يک پنجره که مثل حلقهي چاهي

در انتهاي خود به قلبِ زمين ميرسد

و باز ميشود به سوي وسعتِ اين مهربانيِ مکررِ آبي رنگ

يک پنجره که دستهاي کوچک تنهايي را

از بخششِ شبانهي عطرِ ستارههاي کريم

سرشار ميکند.

و ميشود از آنجا

خورشيد را به غربتِ گلهاي شمعداني مهمان کرد

يک پنجره براي من کافي است...

(هفته نامه نسیم جنوب- سال بیست و ششم، شماره 1067)

 

برچسب ها:
ناصر عليخواه

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین