طراحی سایت
تاريخ انتشار: 20 شهريور 1402 - 12:26
خاطرات بوشهری

اصل چهار ترومن سيل گونيهاي گندم را به شهر قحطيزده ما سرازير کرد، آثار جنگ جهاني، خشکساليهاي پي در پي، بيکاري و بيماريهاي واگيردار و غيرواگيردار همه جا را به فلاکت انداخته بود. بوشهر، شهر بندري ما با آن هواي گرم و مرطوب، مصيبتش دو چندان بود. روزگار به سختي ميگذشت، به دست آوردن لقمه ناني بسيار سخت بود، اغلب مردم توانائي خريد و سير کردن شکم خانواده خود را نداشتند..

خاطرات بوشهري

گندمهاي ترومن در مدارس بوشهر

پرويز هوشيار

اصل چهار ترومن سيل گونيهاي گندم را به شهر قحطيزده ما سرازير کرد، آثار جنگ جهاني، خشکساليهاي پي در پي، بيکاري و بيماريهاي واگيردار و غيرواگيردار همه جا را به فلاکت انداخته بود. بوشهر، شهر بندري ما با آن هواي گرم و مرطوب، مصيبتش دو چندان بود. روزگار به سختي ميگذشت، به دست آوردن لقمه ناني بسيار سخت بود، اغلب مردم توانائي خريد و سير کردن شکم خانواده خود را نداشتند، بچههاي لاغر، زرد و هميشه گرسنه بودند و اگر خرما بدادشان نميرسيد چه بسا از سوء تغذيه همگي تلف ميشدند. شهر ما براي ورود گندمهاي اهدائي از جانب امريکا در نظر گرفته شده بود تا انبار شود و به مرور به مرکز يا ساير مناطق فرستاده شود. يکي از اين انبارها حياط درنداشت مدرسه ما بود، در گوشهاي از حياط، گونيهاي گندم را روي هم چيده بودند و نگهباني بالاسر آن گذاشته بودند. ما محصلين مدرسه از چيزي سر در نميآورديم و شنيديم که اينها، گوني گندم است. براي ما که نان را کوپني ميخرديم، اتفاق خوش يمن و عجيبي بود، ظهر که به خانه رفتيم خبر به تمام خانوادهها رسيده بود و هيچکس به دنبال دليل اين اتفاق نبودند، ولي بي ارتباط بهم، متفق شدند که آنها هم از اين سفره لقمهاي ببرند. من و عباس و احمد همکلاس بوديم و تقريبا همسايه، احمد تپل بود و زبر و زرنگ، اما عباس ريزه ميزه و دست و پا چلفتي، هرروز مسير رفت و برگشت را با هم بوديم و از همه چيز هم باخبر، باخبر ورود گندم ها، مأموريت ما هم آغاز شد. هر يک ازما کيسهاي را که مادرانمان به ما داده بودند، بايد وقت برگشت به خانه پراز گندم تحويل ميداديم.

ما سه نفر قرارمان را براي صبح زود گذاشتيم و آمديم پشت مدرسه تا از ديوار مدرسه بالا برويم و کيسههايمان را پر کنيم، ديوار که از سنگهاي مرجاني دريائي به ارتفاع بيش از يک متر و نيم ساخته شده بود، بالا  رفتن را آسان  ميکرد. نگهبان پدر يکي از محصلين بود. رديف گندمها طولاني بود و رفت و برگشت نگهبان، مدتي زمان ميبرد. با دلهره اينکه نگهبان ما را بشناسد به بالاي ديوار که رسيديم، به سرعت  مشغول پر کردن کيسههايمان شديم.

ديدم عباس کيسه ندارد، گفتم کيسه تو کو؟ عباس سادهلوحانه گفت کيسه نداشتيم، جيبهايم را پر ميکنم.

بالاخره ما با کيسه و عباس با جيب هاي پر به دور از چشم نگهبان به پائين پريديم و کيسههايمان را در جائي قايم کرديم وروانه مدرسه شديم. عباس نيز ناچارا با جيبهاي پرگندم به مدرسه آمد. سر صف مدير با چوب هميشگي در دست گفت خبر رسيده که برخي از دانشآموزان بي نزاکت به گندمهائي که به امانت در مدرسه گذاشتهاند، ناخونک ميزنند. من به همه شما اخطار ميکنم اگر دانشآموزي را ببينم که اينکار را کرده، فورا پروندهاش را زير بغلش ميزنم و اخراج خواهد شد. حالا به کلاس هاي خودتان برويد تا براي بازديد و تفتيش بيايم.

نوبت به کلاس ما رسيد و آقاي مدير آمد. همه را يکي يکي  به پاي تخته آورد و با نگاه وارسي کرد تا به عباس با آن جيبهاي پر رسيد. با تحکم از او پرسيد تو جيبهات چه داري؟

 رنگ از رخسار عباس پريد و شروع به لرزيدن کرد ولي لام تا کام حرفي نزد.

آقاي مدير دوباره با عصبانيت بيشتر داد زد گفتم تو جيبهات چه داري؟ در اين لحظه همه دانش آموزان حرکت نرم شانههاي عباس را ديدندو ديدند که از پاچه شلوارش مايعي زردرنگ بهه مراه دانههاي گندم کف کلاس را پوشاند.

بعد از اين اتفاق مدير ديگر به عباس نگاه نکرد و در حاليکه چوب را به بغل پاهاي خود ميکوبيد کلاس را ترک کرد.

(نسیم جنوب – سال بیست و ششم، شماره 1054)

برچسب ها:
پرويز هوشيار

نظرات کاربران
هنوز نظري براي اين مطلب ارسال نشده.
ارسال نظر

نام:

ايميل:

وب سايت:

نظر شما:

آخرین اخبار

پربیننده ترین